Masonry Layout

قصه کودکانه: پنبه تنبله کجاست؟ | تنبلی را کنار بگذار

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-پنبه-تنبله-کجاست؟

در کنار رودخانه‌ای چند سگ آبی زندگی می‌کردند و خوش و خرم بودند. هوا کم‌کم سرد شده بود. یک روز صبح، سگ آبی پیر رو به بقیه‌ی سگ‌های آبی کرد و گفت: «نگاه کنید! برگ درختان، قرمز و زرد شده و تند و تند پایین می‌ریزد. پاییز آمده است. الآن دیگر وقت آن است که به فکر غذای زمستانمان باشیم.»

بخوانید

قصه کودکانه: شوخی فلفلی | اذیت کردن دیگران کار خوبی نیست

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-شوخی-فلفلی

فلفلی یک قورباغه‌ی کوچولوی شیطان و بازیگوش بود. او دوست داشت سربه‌سر این‌وآن بگذارد و بخندد. دم جنبانک یک پرنده کوچولو بود که روی درختی کنار آبگیر لانه داشت. شاخه‌ای از درخت، درست روی آبگیر بود و لانه‌ی او هم روی همان شاخه.

بخوانید

قصه کودکانه: گروهبان قات قات | زورگویی کار بدیه!

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-گروهبان-قات-قات

روزی بود و روزگاری. در مزرعه‌ای یک غاز بزرگ و زورگو بود به اسم قات قات. آقا غازه سینه‌اش را باد می‌کرد. گردن درازش را پیچ‌وتاب می‌داد. با چشم‌های قرمز کوچولویش همه جای مزرعه را نگاه می‌کرد. این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و به مرغ و خروس‌های مزرعه می‌گفت: «راه رفتنم را ببینید!

بخوانید

قصه کودکانه: زشت‌ترین صدا | عشق و محبت مهمتر از زیبایی است!

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-زشت‌ترین-صدا

روزی بود و روزگاری. در دشتی بزرگ، دو قرقاول زندگی می‌کردند. یک روز آقای قرقاول به خانم قرقاول گفت: «من زیباترین پرنده‌ی این دشت هستم. به نظر تو این‌طور نیست؟» خانم قرقاول گفت: «بله جانم. همین‌طور است.»

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: روباه خپله | یک لحظه غافل نباش!

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-روباه-خپله

هوا سردِ سرد بود. تند و تند برف می‌بارید. همه‌جای جنگل سفید شده بود. بعضی از حیوان‌ها در خواب زمستانی بودند. بعضی دیگر هم به خاطر سرما از لانه‌هایشان بیرون نمی‌آمدند. منتظر بودند هوا گرم‌تر شود. روباه خپله هم در لانه‌اش نشسته بود. دستی به شکمش کشید. از لای در بیرون را نگاه کرد و گفت: «چه برفی!»

بخوانید

قصه کودکانه: قارچ بی‌کلاه | من یک کودک استثنایی هستم

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-قارچ-بی‌کلاه

در یک‌طرف باغ، سروصدای زیادی بود. خانم قُمری از این درخت به آن درخت می‌پرید. از این شاخه به آن شاخه می‌رفت. روی هر شاخه‌ای که می‌نشست، می‌گفت: «می‌دانید چه خبر شده؟ یک قارچ عجیب کنار گل زرد به دنیا آمد.

بخوانید

قصه کودکانه: درختی که به دادگاه رفت! | خیانت در امانت و رفاقت

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-درختی-که-به-دادگاه-رفت!

در زمان‌های خیلی قدیم مردی بود به نام جواد. او می‌خواست به سفر برود. کیسه‌ای داشت که در آن صد سکه طلا بود. تمام دارایی او همین سکه‌ها بود. او نمی‌خواست آن را همراه خودش ببرد. می‌ترسید در بین راه دزدها سکه‌هایش را ببرند. پس تصمیم گرفت سکه‌ها را پیش کسی بگذارد و برود.

بخوانید