Masonry Layout

قصه کودکانه: گردن بند دانایان | چون می گذرد، غمی نیست

قصه-کودکانه-گردن-بند-دانایان-ایپابفا

حاکمی تصمیم گرفت که دانایان سرزمینش را آزمایش کند. روزی همه را به قصر خود دعوت کرد و به آن‌ها گفت: «از شما می‌خواهم که به من هدیه‌ای بدهید که وقتی ناراحتم خوش‌حالم کند و زمانی که خوش‌حالم ناراحتم کند.»

بخوانید

قصه کودکانه: سفرهای گالیور | گالیور کوچولو در سرزمین آدم کوچولوها

قصه-کودکانه-سفرهای-گالیور-(1)-ایپابفا

گالیور مسافرت را خیلی دوست داشت. او بیشتر وقت‌ها سوار کشتی‌اش می‌شد و به جاهای دوردست سفر می‌کرد. در یکی از این سفرها هوا به‌شدت طوفانی شد و کشتی گالیور را به‌شدت تکان داد. در همین موقع کشتی دزدان دریایی هم از راه رسید و با توپ به کشتی گالیور شلیک کرد و آن را غرق کرد.

بخوانید

قصه کودکانه: چرا سگ‌ها واق‌واق می‌کنند؟ | خبرچینی کار خیلی بدی است

قصه-کودکانه-چرا-سگ‌ها-واق‌واق-می‌کنند؟-کاور

یک افسانه‌ی سرخپوستی می‌گوید در زمان‌های خیلی‌خیلی دور سگ‌ها مثل آدم‌ها صحبت می‌کردند و زبان آدم‌ها را بلد بودند. آن‌ها هرروز به هم خبر می‌دادند که در خانه‌ی صاحبشان چه اتفاقی افتاده است و بعد چیزهایی را که از یک دیگر شنیده بودند برای صاحبشان تعریف می‌کردند.

بخوانید

قصه کودکانه: جادوگر و حیوان‌های خانگی‌اش | با حیوانات مهربان باشیم

قصه-کودکانه-جادوگر-و-حیوان‌های-خانگی‌اش-کاور

در روزگاران قدیم جادوگرها حیوان خانگی نداشتند؛ اما روزی یکی از آن‌ها تصمیم گرفت که برای خودش چند تا حیوان پیدا کند. حیوان‌ها وقتی از تصمیم جادوگر باخبر شدند همه جلو خانه‌اش صف کشیدند.

بخوانید

قصه کودکانه: دختر روستایی مهربان | یک داستان کوتاه عاشقانه

قصه-کودکانه-دختر-روستایی-مهربان-ایپابفا

روزی دختری روستایی به جنگل رفت و در آنجا جادوگر بدجنسی را دید که شاهزاده‌ای را اسیر کرده بود. دختر روستایی که قلب مهربانی داشت به جادوگر گفت: «اگر شاهزاده را آزاد کنی، دسته‌ای از موهای قشنگم را به تو می‌بخشم.»

بخوانید