Masonry Layout

قصه کودکانه: دایره‌زنگی و موش کوچولو | شادی کردن از هر کار دیگری بهتر است.

قصه-کودکانه-ایپابفا-دایره‌زنگی-و-موش-کوچولو

یکی بود یکی نبود. یک دایره‌زنگی بود که دارام دارام آواز می‌خواند و دیلینگ دیلینگ زنگوله‌هایش را تکان می‌داد و خوش بود. هیچ غمی توی دنیا نداشت. از این مهمانی به آن مهمانی می‌رفت، از این عروسی به آن عروسی می‌رفت، هر جا که خوشی و شادی بود

بخوانید

قصه کودکانه: مشکل آقای مربع | بنی آدم اعضای یکدیگرند

قصه-کودکانه-ایپابفا-مشکل-آقای-مربع

آقای مربع خیلی غمگین بود. چون یکی از ضلع‌هایش را گم کرده بود. آن شب، در خانه‌ی دایره‌ی بزرگ، مهمانی خوبی برپا بود. همه دعوت شده بودند. آقای مربع هم دعوت شده بود؛ اما چطور می‌توانست بدون یک ضلع به آن مهمانی برود؟

بخوانید

قصه کودکانه: درینگ درینگ…آقا تلفن زنگ می‌زنه | خوش خبر باش

قصه-کودکانه-ایپابفا-درینگ-درینگ...آقا-تلفن-زنگ-می‌زنه

یک آقا تلفن بود که روی یک میز زندگی می‌کرد. میز کجا بود؟ توی یک اتاق. اتاق کجا بود؟ توی یک خانه. تو این خانه، یک بابا و یک مامان و یک دختر و یک مامان‌بزرگ هم زندگی می‌کردند. به‌جز مامان‌بزرگ، بقیه‌ی اهل خانه، آقا تلفن را دوست نداشتند.

بخوانید

قصه کودکانه: دختر نارنج و پسر سینی | قصه ای از عشق و محبت

قصه-کودکانه-دختر-نارنج-و-پسر-سینی

سینیِ گرد نقره‌ای نشسته بود رو طاقچه. یک هندوانه‌ی گرد و بزرگ آوردند و گذاشتند وسط سینی. چاقو زدند به دلش و دو نیمش کردند. سرخ و رسیده بود و شیرین. سینی گرد نقره‌ای، چشمش که به سرخی هندوانه افتاد، خوشش آمد

بخوانید

قصه کودکانه: پری کوچولوی هفت‌آسمان | فرشته کوچولویی که روی زمین گم شد

قصه-کودکانه-پری-کوچولوی-هفت‌آسمان

یکی بود یکی نبود. پری کوچکی بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگی می‌کرد. پری کوچولوی قصه ما، هنوز بال نداشت. برای همین، نمی‌توانست مثل مادرش پرواز کند. وقتی‌که مادرش برای گردش به هفت‌آسمان پرواز می‌کرد، پری کوچولو توی خانه می‌ماند.

بخوانید

قصه کودکانه: هرکول شکمو | پرخوری کار خوبی نیست!

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-هرکول-شکمو

هرکول، کرگدنی بود که عاشق خوردن بود. بچه که بود، زیاد می‌خورد. بزرگ هم که شد، همین‌طور بود. می‌خورد و می‌خورد. آن‌قدر علف می‌خورد که برای بقیه به‌قدر کافی باقی نمی‌ماند. کرگدن‌ها غرغر می‌کردند و می‌گفتند: «خوردن هم اندازه‌ای دارد! تو به اندازه‌ی بیست‌تا کرگدن علف می‌خوری. این‌طوری که نمی‌شود.»

بخوانید

قصه کودکانه: می‌خواهم سفید باشم | همین‌جوری که هستی قشنگ تری

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-می‌خواهم-سفید-باشم

جنگلی بود سبز و خرم. در گوشه‌ای از این جنگل یک درخت توخالی بود. این درخت لانه‌ی خرگوش‌ها بود. خانم خرگوشه، آقا خرگوشه و خرگوش کوچولویی به اسم شلیل در آنجا زندگی می‌کردند. همه‌ی آن‌ها رنگشان قهوه‌ای بود.

بخوانید