نشستوبرخاست با پادشاهان خطرناک است. نه ازآنرو که سرت را از دست بدهی که سر، رفتنی است؛ چه امروز، چه فردا. ازاینرو خطرناک است که نفس پادشاهان نیرومند شده است...
بخوانیدMasonry Layout
قصه های شیرین فیه ما فیه: سخن بهانه است
کسی میگفت: «چرا مولانا سخن نمیگوید؟» مولانا گفت: «خیالِ من این آدم را نزد من آورد. بدون کوچکترین حرفی، خیال، او را بهسوی من کشید. سخن بهانه است.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: گوهر پنهان
اینکه میگویند در نهاد آدمی بدیهایی است که در حیوانهای درنده نیست، نه ازآنروست که آدمی از آنها بدتر است. بدیها و شومیهای آدمی به خاطر گوهر پنهانی است که در اندرونش نهاده شده است.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: بوسهی چراغِ خاموش
شیخی برای دیدار مردی بزرگ، از هندوستان به ایران سفر کرد. پس از طی این راه دراز، به تبریز رسید و به دیدار آن مرد بزرگ شتافت. نرسیده به درِ اتاق او، صدای او را شنید که میگفت: «ای مرد، بازگرد!...
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: میوهی شاخههای لرزان
در زمان عُمر، مردی بود سخت پیر و زمینگیر. آنچنان درمانده که دخترش به او غذا میخوراند و همچون کودکی به او رسیدگی میکرد. روزی عمر به آن دختر گفت: «آفرین بر تو که در این زمانه هیچ فرزندی همچون تو، پرستار و غمخوار پدرش نیست.»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: واژههای نافرمان
گاه مهار سخن در دست من نیست، ازاینروست که میرنجم. گاه نیز پیش میآید که میخواهم دوستانم را پند و اندرزی بدهم، اما واژهها از من فرمانبرداری نمیکنند و باز بیشتر میرنجم.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: ستارهشناس نادان
آن ستارهشناس میگوید که: «خداوند در آسمانها نیست.» ای نادان! تو از کجا میدانی که در آنجا نیست؟ آری به گمانم تو آسمانها را وجببهوجب اندازه گرفتهای و او را نیافتهای!
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: رئیس گلخن حمام
عارفی میگفت: «روزی از سر دلتنگی به گُلخَنی پناه بردم تا دلم گشوده شود. در آنجا چشمم به رئیس گلخن افتاد که با شاگردش سخن میگفت. آن کودک به چالاکی کار میکرد و پیدا بود که از رئیس خود حرفشنوی دارد.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: آدم یا حیوان
آدمی سه حالت دارد: یکی آنکه گرد خدا نگردد و جز او همه را ستایش و بندگی کند؛ از زن و مرد و مال و بچه گرفته تا سنگ و خاک. دوم آنکه با شناخت و آگاهی، جز خدا کسی و چیز دیگری را ستایش و بندگی نکند. سوم آنکه...
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: من دیگر او نیستم!
برای سلطان محمود، اسبی پیشکش آورده بودند؛ اسبی نجیب و زیبا. او یک روزِ عید بر آن اسب نشست و به خیابان رفت. درحالیکه مردم برای تماشا بر بامها آمده بودند و شادمانی میکردند.
بخوانید