هرکول، قهرمان افسانهای یونان، هزاران سال پیش در یونان زندگی میکرد. هرکول از همان کودکی زور بازوی فراوانی داشت. یکشب که خوابیده بود دو مار بزرگ به بستر او خزیدند و خواب او را برهم زدند؛ اما او سر هردو مار را به هم کوفت و آنها را کشت.
بخوانیدClassic Layout
متن ساده رمان: الماس خدای ماه (الماس شوم) | جلد 56 مجموعه کتابهای طلایی
سال ۱۷۹۹ بود. یک سپاه از سربازان انگلیسی، مهاراجه «تیپو» را در مقر فرماندهیاش واقع در «سرینگاپاتان» هندوستان محاصره کرده بود. یکشب که در اردوگاه سربازان انگلیسی، کاپیتان «جان هِرن کَسِل» و دو افسر دیگر کنار آتش نشسته بودند، «چارلز» برادر کاپیتان «جان هرن کَسِل»، نزد آنها آمد.
بخوانیدمتن کوتاه و ساده رمان: وحشی کوچولو / تنها در جزیرهای ناشناخته | جلد 55 مجموعه کتابهای طلایی
اولین چیزی که یادم میآید این است که من و یک مرد اخمو در جزیرهای تنها مانده بودیم. او بهجز دستورهایی که به من میداد، زیاد حرف نمیزد. هرچه من از او میپرسیدم: «آخر چطور شد که ما به این جزیره آمدیم؟»
بخوانیدرمان کنت مونت کریستو نوشته: الکساندر دوما / جلد 54 کتابهای طلایی
در روز ۲۸ فوریه سال 1815 یک کشتی باری بنام «فرعون» یک روز دیرتر از موعد به بندر مارسی رسید. ادموند دانته، دستیار ناخدا که نوزده سال بیش نداشت، روی عرشه کشتی ایستاده بود:
بخوانیدمجموعه شعرهای کودکانه: علی کوچولو و مدرسه / 5 شعر عکس دار
علی کوچولو یه گربه داشت یه گربهی خیلی بلا زبر و زرنگ و ناقلا زرنگ و باهوش بود شکارچی موش بود
بخوانیدحکایت این روزها…
همچنان روی سایت ایپابفا کار می کنم. گاهی قصه صوتی و گاهی قصه متنی کار میکنم. مدتی است قصه های عکس دار کار نمی کنم. کمی تنبل شده ام.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: هر کسی باید در جای خودش زندگی کند / مریم نشیبا
توی دریاچه به «ماهی کوچولو» خیلی خوش میگذشت. یه روز ماهی کوچولو به مادرش گفت: «راستش دیگه دلم نمیخواد اینجا باشم. میخوام پیش کلاغها و پرندهها زندگی کنم.»
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: یه زنبور تنها / مریم نشیبا
سنجاب خاکستری خبر تازهای برای دوستانش آورده بود. او خبر آمدنِ یک زنبور کوچولو را آورده بود. همه رفتند تا زنبور را ببینند؛ اما زنبور چندان خوشحال نبود...
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: پنبه های سرد / مریم نشیبا
زمستان شده بود و پدر و مادر علی، آقای لحافدوز را به خانه بردند تا برایشان لحاف بدوزد. علی نگاهش به آسمان افتاد و دید که آسمان هم، مثل پنبههای لحافدوز، پر از پنبه شده است. او دستش را بالا برد تا پنبههای آسمان را بگیرد.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: بابا کفش دوزک پرکار / با صدای: مریم نشیبا
هر کدوم از حیوانات جنگل مشغول کاری بودند. بابا کفشدوزک هم روی یک درخت بزرگ زندگی میکرد و برای حیوانات کفش میدوخت.
بخوانید