صدسال پیش در دهکدهای چوپان فقیری زندگی میکرد. او از گوسفندان مردم نگهداری مینمود و در ازای این کار روزی یک پیاله روغن مزد میگرفت. او مقداری از روغن را مصرف میکرد و بقیه را توی یک کوزهی سفالی میریخت و کوزه را از سقف کلبهاش میآویخت.
بخوانیدClassic Layout
قصه های قشنگ فارسی: فرشته و دزد / گوسفندی که سگ شد
قصه نویسان نوشتهاند که: پیرمرد فقیری در کلبهای کوچک زندگی میکرد. تمام دارائی و ثروت پیرمرد فقط یک گوسفند بود. او با شیر گوسفند تغذیه مینمود و با پشم آن لباس برای خود درست میکرد و بهاینترتیب روزگار خود را میگذرانید.
بخوانیداین روزها وبلاگ باارازش تر از همیشه است!
این روزها وبلاگ باارزشتر از همیشه است! سلام دوستان عزیز امیدوارم این بیماری ناخوش آیند «آنفولانزا» -که این روزها مرا گیج و منگ کرده- هرگز به سراغتان نیاید. دوست داشتم چند کلمهای دربارهی حال و روز کاربران فضای مجازی بنویسم. توی یک سایت خبری بودم و خبری در مورد …
بخوانیدقصه های جنگ نرم: پلیس مهربان محلهی ما / پلیس، ضامن امنیت و آرامش
سلام بچهها! من هُدی هستم و توی یکی از محلههای شهر شما زندگی میکنم. محلهی ما جای خیلی امن و آرامی است. برای همین، بچهها همیشه در کوچه بازی میکنند و پدرها ماشینهایشان را در کوچه پارک میکنند. حتی وقتی همسایهها به سفر میروند و هیچکس خانهشان نیست، همیشه خیالشان راحت است
بخوانیدشعر کودکانه صوتی: کودک و پرنده / با پرندگان مهربان باشیم
یه روز که از خواب پا شدم از رختخواب جدا شدم اُفتاد بَرام یه اتفاق وقتی بودم توی اُتاق
بخوانیدچرا فعالیت سایت کمتر شده؟
ز مهر امسال خدا کمک کرد و «معلم» شدم. صبح ها تا ظهر مدرسه هستم و ظهر که میام، خسته ام. چون ماه اول خدمتم هست، فکرم درگیر کار و مدرسه و دانش آموزهاست.
بخوانیدمجموعه شعر کودکانه: نسیم دختر باد / شعرهای مذهبی برای کودکان
در غرش رعد در نالهی باد در گریهی ابر بر دشت آباد در قامت کوه در چهرهی خاک در غنچهی گل در چشمهی پاک
بخوانیدمجموعه شعر کودکانه: خاله ریزه و صندوق جادویی
بهار اومد، گل اومد لاله و سنبل اومد به گوش خاله ریزه صدای بلبل اومد بلند شد از جای خود شکوفهها رو بو کرد جارو گرفت به دستش حیاطشو جارو کرد
بخوانیدقصه های پریان: پسر دربان / بزرگی به اصل و نسب نیست!
ژنرال در طبقهی دوم زندگی میکرد و دربان در زیرزمین. بینشان فاصلهی زیاد بود، بهاندازهی تمام طبقه همکف بهاضافهی اختلاف طبقاتی. با این وصف زیر یک سقف میخوابیدند و از خیابان و حیاط پشتی هم یک منظره پیش رو داشتند.
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: گردنبند / زنی که دوست داشت زیبا باشد
روزگاری در کشور زیبای فرانسه زن زیبایی به نام ماتیلدا زندگی میکرد. او همیشه بهظاهر خودش اهمیت میداد و نگران بود که نکنه چیزهای زیبایی نداشته باشه. ماتیلدا با یک کارمند ساده به اسم ویکتور که در وزارت آموزشوپرورش بود و حقوق مناسبی میگرفت ازدواج کرده بود و سعی میکرد نگرانیهای خودش را بروز ندهد.
بخوانید