Classic Layout

قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-بچه‌های-طلایی-هدیه‌ی-آدم-کوچولوها

قصه کودکانه پیش از خواب: هدیه‌ی آدم کوچولوها / سزای طمعکار

روزی، مرد خیاطی همراه زرگری به گردش رفتند. شب که شد آن‌ها مجبور شدند در بیابان بخوابند. نیمه‌شب بود که از دور صدایی را شنیدند. هر چه آن‌ها جلوتر می‌رفتند، صدا نزدیک‌تر می‌شد. این صدا، صدای عادی نبود، به‌قدری زیبا بود که آن‌ها خستگی‌شان را فراموش کردند

بخوانید
کودکانه-روزی-که-دلم-سگ-می-خواست-ایپابفا-کاور

قصه کودکانه: روزی که دلم سگ می‌خواست / سگ در خانه؟!

دیروز برای بازی به پارک رفته بودم. توی پارک یک دخترخانم را دیدم که با سگش توی پارک قدم می‌زد. چه سگ قشنگی بود. یک سگ کوچولوی پشمالو با موهای سفید و فرفری که یک قلاده‌ی قرمزرنگ دور گردنش بود.

بخوانید
قصه های جنگ نرم: ضدّ مسیح پولی نژاد / شیطانی به شکل انسان 1

قصه های جنگ نرم: ضدّ مسیح پولی نژاد / شیطانی به شکل انسان

روزی روزگاری در سرزمینی دور پشت دریاها -که خانه‌ی غول‌ها بدجنس بود- جادوگر زشتی بود که برای فریب دادن مردم، اسم خودش را «مسیح» گذاشته بود و وانمود می‌کرد که از نژاد «علی» است؛ اما او نه «مسیح» بود و نه از پیروان «علی».

بخوانید
قصه کودکانه: هدیه ملکه زنبورها / با دیگران مهربان باشیم 2

قصه کودکانه: هدیه ملکه زنبورها / با دیگران مهربان باشیم

روزی، روزگاری دو تا امیرزاده بودند. آن‌ها تصمیم گرفتند از خانه و زندگی خود دور شوند و در بیابان و کوه و جنگل زندگی کنند. آن‌ها برادر دیگری داشتند به نام «کودن». برادر سومی راه افتاد تا برادرهایش را به خانه برگرداند.

بخوانید
قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-خانم-تروده

قصه کودکانه : خانم ترودِه / لجبازی و فضولی کار خوبی نیست

روزگاری، دختربچه‌ای بود که خیلی لجباز و فضول بود. او با این اخلاق بدش همه را اذیت می‌کرد. حتی به حرف پدر و مادرش هم گوش نمی‌کرد و هر کاری که دلش می‌خواست، انجام می‌داد. خوب، معلوم است که عاقبت چنین دختری چه می‌شود!

بخوانید
قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-بچه‌های-تمیز

قصه کودکانه: بچه‌های تمیز / یک شانه، مسواک و آینه شخصی داشته باش

روزی، روزگاری خواهر و برادر کوچکی بودند که هرروز صبح بعد از صبحانه دندان‌هایشان را مسواک می‌زدند. بعد جلو آینه می‌ایستادند و موهایشان را شانه می‌کردند. آن‌وقت برای بازی به مزرعه‌ای که جلو خانه‌شان بود می‌رفتند.

بخوانید
قصه های شب برای کودکان ایپابفا خواهش بیجا

قصه کودکانه پیش از خواب: خواهش بیجا / مواظب باش چه قولی می‌دهی

روزی، روزگاری کشاورزی پسری داشت که قدش به‌اندازه یک انگشت شست بود و سال‌ها بعد از تولدش حتی به‌اندازه سرسوزن هم رشد نکرده بود. به‌این‌ترتیب، حسرت داشتن یک پسر بزرگ و قوی به دل کشاورز و زنش مانده بود.

بخوانید
قصه کودکانه پیش از خواب: بندانگشتی 3

قصه کودکانه پیش از خواب: بندانگشتی

روزی روزگاری، دهقان فقیری بود که با همسرش در کلبه‌ای زندگی می‌کرد. شب‌ها دهقان کنار اجاق می‌نشست و آتش را باد می‌زد. همسرش هم در گوشه‌ای می‌نشست و نخ می‌ریسید. شبی از شب‌ها دهقان به همسرش گفت: «چه بد است که ما بچه نداریم! خانه‌ی بی بچه، خیلی ساکت است.

بخوانید
قصه های شب برای کودکان ایپابفا بچه‌های طلایی

قصه کودکانه پیش از خواب: بچه‌ های طلایی / ماهیگیر و ماهی جادویی

زن و مرد فقیری بودند که از راه ماهیگیری زندگی می‌کردند. آن‌ها چیزی جز یک کلبه‌ی کوچک نداشتند و زندگی‌شان به‌سختی می‌گذشت. حتی بعضی وقت‌ها به‌زور می‌توانستند شکمشان را سیر کنند. روزی مرد برای گرفتن ماهی، تورش را در آب انداخته و منتظر نشسته بود.

بخوانید