Classic Layout

قصه کودکانه: دو بز لجباز / آخر و عاقبت لجبازی 2

قصه کودکانه: دو بز لجباز / آخر و عاقبت لجبازی

دو بز لج‌باز در کوهستانی زندگی می‌کردند. بزها خیلی باهم لج‌بازی می‌کردند. هر وقت به هم می‌رسیدند، هیچ‌کدام حاضر نمی‌شد راه را برای دیگری باز کند و باهم می‌جنگیدند.

بخوانید
داستان عامیانه روسی سیندرلای روسی واسیلیسای زیبا (17)

داستان عامیانه: سیندرلای روسی / واسیلیسای زیبا

سال‌ها پیش، تاجر ثروتمندی با همسر و تنها دخترش زندگی می‌کرد. اسم دختر، واسیلیسا بود. واسیلیسا هنوز بچه بود که مادرش سخت بیمار شد. یک روز، مادرش او را صدا کرد و گفت: «گوش کن، دخترم. من دارم می‌میرم، فرصت زیادی ندارم. این عروسک کوچک را بگیر و همیشه با خود داشته باش.

بخوانید
داستان کودکانه: مشکل آقای مربع / کمک به یکدیگر 3

داستان کودکانه: مشکل آقای مربع / کمک به یکدیگر

آقای مربع خیلی غمگین بود. چون یکی از ضلع‌هایش را گم کرده بود. آن شب در خانه‌ی دایره‌ی بزرگ مهمانی خوبی برپا بود. همه دعوت شده بودند. آقای مربع هم دعوت شده بود، اما چطور می‌توانست بدون یک ضلع به آن مهمانی برود؟

بخوانید
داستان کودکانه نخود سیاه و آرزوی بزرگش (5)

داستان کودکانه آموزنده: نخود سیاه و آرزوی بزرگش / خواستن، توانستن است

روزی روزگاری نخود سیاهی بود که آرزوی بزرگی داشت. آرزویش این بود که از یک کوه بلند بالا برود و به نوک آن برسد. چرا؟ چون نقشه‌ای در سر داشت. نقشه‌اش چه بود؟ آخر قصه معلوم می‌شود.

بخوانید