Classic Layout

قصه کودکانه: باغ سیب / عروسکم را در باغ جا گذاشتم 1

قصه کودکانه: باغ سیب / عروسکم را در باغ جا گذاشتم

باغ عمویم، پُر از درخت‌های سیب بود. آن شب، بعد از خوردن شام، عمویم گفت: «فردا می‌خواهم سیب‌ها را بچینم!» من پرسیدم: «عمو جان اجازه می‌دهید که من و دخترعمو هم بیاییم؟» عمویم گفت: «باشد! شما هم بیایید!»

بخوانید
قصه-کودکانه-مهمانی-

قصه کودکانه: مهمانی / عروسکم خوشگلم قهر نکن!

آن شب قرار بود برویم خانه خاله کوکب. مادرم به من گفت: «زهرا جان، زود باش برو و لباس‌هایت را بپوش!» من رفتم تا لباس‌هایم را بپوشم که یک‌دفعه، چشمم به دوستم افتاد. دوستم را که می‌شناسید. چاقالو کوچولو را می‌گویم. او توی کمد نشسته بود و اخم‌هایش را در هم کرده بود.

بخوانید
قصه-کودکانه-دوست-کوچک-من

قصه کودکانه: دوست کوچک من / چاقالو عروسک من

چاقالو کوچولو دوست کوچک من است. او خیلی مهربان است. من این اسم را برایش گذاشته‌ام. چون او با اینکه کوچولوست، خیلی چاق است. وقتی دستم را روی سرش می‌کشم، گوش‌هایش را بالا می‌گیرد و هی تکان تکان می‌دهد.

بخوانید
قصه-کودکانه-نصفِ-نصفِ-نصفه-ی-یک-لقمه

قصه کودکانه: نصفِ نصفِ نصفه ی یک لقمه / با پرنده ها مهربان باش

فاطمه خانم، یک دختر کوچولو بود که خیلی گرسنه بود. مادرش یک لقمه نان و پنیر به او داد و گفت: «برو توی حیاط، زیر آفتاب بنشین و بخور.» فاطمه خانم لقمه‌اش را گرفت و آمد به حیاط. زیر آفتاب نشست و خواست آن را بخورد.

بخوانید