عمهی «شیاوکا» با تخته و شیشه یک هواپیمای کوچک برای او ساخت. سپس با یک قلممو روی هواپیما را رنگ زد و روی آن یک پرچم کشور چین که عبارت بود از پنج ستاره d کوچک کشید و آن را به «شیاوکا» هدیه کرد!
بخوانیدClassic Layout
قصه کودکانه پیش از خواب: عمو خورشید مهربان / به پدر کمک کنیم
قوقولیقوقو... قوقولیقوقو... هنوز هوا بهطور کامل روشن نشده بود که آقا خروسه به بالای درخت بزرگی رفت و روی شاخهاش نشست و آواز صبح شده بیدار شوید را سر داد.
بخوانیدداستان کوتاه: داس / از مرگ گریزی نیست / نوشته: ری داگلاس بردبری
جاده که مانند سایر جادههای از وسط دره و بین زمینهای سنگلاخ و لمیزرع، درختان بلوط و از نزدیک گندمزاری وحشی و تک افتاده میگذشت پس از عبور از کنار خانهی سفید کوچکی که در میان گندمزار بود چنانکه گوئی ادامهاش بیفایده است ناگهان به پایان رسید.
بخوانیدداستان کوتاه: من و بابام / عشق کودک به مادر / نوشته: فرانک اوکانر
پدرم در تمام اوقات جنگ تا رسیدن من به پنجسالگی در ارتش بود. البته مقصودم جنگ اول است. در این مدت او را زیاد نمیدیدم و از کمبود دیدارش هم ناراحت نبودم. گاه که از خواب بیدار میشدم در پرتو شمع، هیکل بزرگی را در لباس نظامی میدیدم که بهرویم خم شده بود و مرا مینگریست.
بخوانیدداستان آموزنده: سه روز در غدیر / روزی که حضرت علی (ع) جانشین پیامبر (ص) شد
خدایا من چقدر امیرالمؤمنین علیهالسلام را دوست دارم! غدیر را هم خیلی دوست دارم. برای همین در اذان «أَشْهَدُ اَنْ عَلِیاً وَلَی الله» می گویم. میخواهم غدیر را بیشتر بشناسم و آن را برای بچههای دیگر بگویم.
بخوانیداین همه بی انگیزه شدم!
مدتی است که دستم سنگین شده و انگیزهی نوشتن را از دست دادهام. اصلاً انگار حوصلهی هیچ کاری ندارم. نه تایپ، نه ویرایش، نه فتوشاپ تصاویر و خلاصه هیچ کاری.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: سه ستاره ی بازیگوش
در آسمان سه ستاره، یکی قرمز یکی سبز و یکی زرد وجود داشتند. آنها دوست یکدیگر بودند. اما یک روز راهشان را گم کردند. ستاره قرمز وقتی دید یک ابر سفید با کمک باد دارد از آنجا عبور میکند، فوراً پرید روی آن و همراه با ابر به حرکت درآمد.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: کیک ابری
روز تولد «سونجیانگ» کوچولو فرا رسیده بود، عموی عزیزش یک کیک خامهای بزرگ به او هدیه کرد. روی سطح کیک انباشته شده بود از خامه سفید و خوشمزه و خوشبو!
بخوانیدقصه کودکانه: درسا کوچولو ، مروارید باحجاب
دُرسا کوچولو یک مروارید خیلی خوشگل توی یک صدف قشنگ توی دریا بود. درسا آنقدر زیبا و درخشان بود که حتی خودش هم از دیدن خودش خوشش میآمد و دوست داشت دیگران هم زیبایی خیرهکنندهی او را ببینند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: وقتی ماهی کوچک ماهی بزرگ را میخورد
در دریای بزرگی، یک ماهی غولپیکر با دندانهای تیز و وحشتناکش زندگی میکرد گاهگاهی نیز به وسط دریا میرفت و در یکی دو حمله، مقدار خیلی زیادی از ماهیها را میخورد.
بخوانید