Classic Layout

قصه کودکانه: یک چیز عجیب / لذت زندگی در طبیعت 1

قصه کودکانه: یک چیز عجیب / لذت زندگی در طبیعت

در داخل جنگل یک کلبه‌ی چوبی قرار داشت. در این کلبه پیرمرد شکارچی زندگی می‌کرد. آن روز صبح زود میمون کوچولو از آنجا می‌گذشت که ناگهان چشمش به دو چیز عجیب افتاد که از درختی در جلوی کلبه آویزان شده بود.

بخوانید
قصه-کودکانه-چینی-حشره‌ی-شب‌تاب-کوچولو

قصه آموزنده کودکانه: حشره‌ ی شب‌تابِ کوچولو / به دیگران کمک کنیم

«شیاولو» نام یک حشره کوچولوی درخشان است که البته شب‌ها از خودش نور می‌دهد، درست مثل کرم شب‌تاب. مدتی بود که شب فرارسیده بود. ولی مادر شیاولو اثری از او نمی‌دید. کم‌کم نگران شد و در جنگل به جست‌وجوی او پرداخت.

بخوانید
قصه-کودکانه-چینی-قناری‌های-کوچولو

قصه آموزنده کودکانه: قناری‌های کوچولو / دوری از دوستان، مایه‌ی دلتنگی است

«آمی» دو تا قناری زرد و خیلی زیبا داشت. آن دو از صبح تا شب آواز می‌خواندند و دل اطرافیان را شاد می‌کردند. «شیاو یوان» نیز که دوست آمی بود هرروز به دیدن قناری‌ها می‌آمد و هر دو باهم به تماشای قناری‌ها می‌نشستند.

بخوانید
 قصه های قشنگ فارسی: شریک بدجنس / عاقبت خیانت در دوستی و شراکت 2

 قصه های قشنگ فارسی: شریک بدجنس / عاقبت خیانت در دوستی و شراکت

در زمان‌های قدیم دو شریک تصمیم گرفتند که برای کسب‌وکار از شهر خود به شهر دیگری بروند. یکی از آن‌ها حقه‌باز و بدجنس بود؛ اما دیگری مرد ساده‌دلی بود. آن‌ها پس‌ازآنکه وسایل سفر خود را برداشتند، از خانواده‌های خود خداحافظی نمودند و به‌طرف شهر دیگر حرکت کردند.

بخوانید
قشنگترین-قصه-های-فارسی-برای-کودکان-کلیله‌-و-دمنه

 قصه های قشنگ فارسی: کلیله‌ و دمنه / عاقبت حسادت به دوستان

هزاران سال پیش، در جنگل خوش آب‌وهوا و زیبایی دو تا روباه زندگی می‌کردند. آن دو باهم برادر بودند، یکی از آن‌ها کلیله و دیگری دِمنه نام داشت. کلیله‌ودمنه در خدمت شیری بودند و آن شیر به تمام حیوانات آن جنگل حکومت می‌کرد.

بخوانید
قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-فایده-ی-دانستن-زبان

داستان آموزنده: فایده ی دانستن زبان / توانا بود هرکه دانا بود

روزی روزگاری در کشور سوییس مرد ثروتمندی زندگی می‌کرد. این مرد فقط یک پسر داشت که کمی کودن بود و نمی‌توانست چیزی یاد بگیرد. یک روز پیر مرد به پسرش گفت: «حالا که من نمی‌توانم چیزی توی کله ی تو فرو کنم، تو را پیش استاد مشهوری می‌فرستم.

بخوانید
قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-جادوگر-و-مادربزرگش

داستان جادوگر و مادربزرگش / هیچ رازی برای همیشه راز نمی ماند / قصه های برادران گریم

روزی، روزگاری بین دو کشور، جنگ بزرگی درگرفت و سه سرباز به دست سپاه دشمن اسیر شدند. بعد از مدتی، در یک فرصت مناسب آنها موفق شدند که از زندان فرار کنند. یکی از سربازها گفت: «اگر دوباره دستگیرمان کنند، حتماً ما را دار می‌زنند. حالا چطوری از بین سربازهای دشمن عبور کنیم و به کشور خودمان برویم؟»

بخوانید
قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-هانس-خوش-شانس

داستان آموزنده: هانس خوش شانس / ساده بودن به معنای خنگ بودن نیست

پسری بود به نام هانس. او مدت هفت سال برای اربابش کار کرد. روزی هانس به اربابش گفت: «ارباب جان، زمانی که قرار بود برای شما کار کنم به پایان رسیده و حالا می‌خواهم نزد مادرم برگردم، دستمزد مرا بده.» ارباب گفت: «تو با صداقت و درستی به من خدمت کردی و من حق تو را آن طور که باید می‌پردازم.» و بعد یک تکه طلا به او داد

بخوانید
قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-خورشید-پشت-ابر

داستان آموزنده: خورشید پشت ابر/ هیچ رازی همیشه راز باقی نمی ماند

خیاط دوره گردی بود که به دنبال کار به همه جای دنیا سفر کرد؛ ولی نتوانست کاری پیدا کند. او آن قدر فقیر بود که حتی یک سکه پول خرد هم نداشت. روزی در بین راه به مردی رسید و فکر کرد؛ چون مرد از شهر می‌آید، باید آدم پولداری باشد.

بخوانید