Classic Layout

داستانهای-گریم-قصه-های-شب-برای-کودکان-انتقام-کلاغ‌ها

داستان انتقام کلاغ‌ها / عاقبت تلخ خیانت در رفاقت

روزگاری سرباز وظیفه‌شناسی بود که با صداقت خدمت می‌کرد. او درآمدش را مثل بقیه‌ی سربازها صرف خوش‌گذرانی خود نمی‌کرد و همه را پس‌انداز می‌کرد و نگه می‌داشت. روزی دو نفر از سربازان هم‌گروه او که بدذات و بدجنس بودند، فهمیدند که او پس‌انداز دارد.

بخوانید
داستانهای-گریم-قصه-های-شب-برای-کودکان-شاگرد-آسیابان-و-گربه‌-اش

داستان آموزنده شاگرد آسیابان و گربه‌ اش / پاداش صداقت، سادگی و تلاش

آسیابان پیری بود که نَه زن داشت و نَه فرزند. او فقط سه شاگرد داشت. سه پسر که سال‌ها بود برایش کار می‌کردند. وقتی آسیابان حس کرد خیلی پیر شده است، روزی به شاگردانش گفت: «می‌خواهم آسیابم را به یکی از شما ببخشم.

بخوانید
داستانهای-گریم-قصه-های-شب-برای-کودکان-چکاوک-آوازخوان

داستان برادران گریم: چکاوک آوازخوان / داستان طلسم و جادو

روزی روزگاری تاجری بود که سه دختر داشت. روزی تاجر عازم سفر بود و موقع خداحافظی از دخترانش پرسید: «دوست دارید سوغاتی چی برایتان بیاورم؟» دختر بزرگ‌تر یک مروارید خواست، دختر دوم یک الماس و سومی گفت: «پدر جان! هیچ‌چیز به‌اندازه‌ی یک چکاوک که بپرد و آواز بخواند مرا خوشحال نمی‌کند.»

بخوانید
داستان کلاغ غیب‌گو / دهقان زرنگ و همسایه های حریص 1

داستان کلاغ غیب‌گو / دهقان زرنگ و همسایه های حریص

روزی روزگاری دهکده‌ای بود که دهقان‌های ثروتمندی در آنجا زندگی می‌کردند و در بین آن‌ها فقط یک دهقان فقیر بود که او را «دهقانک» صدا می‌زدند. دهقانک حتی پول خرید یک گاو هم نداشت. در بین آن‌همه دهقان ثروتمند، نه‌تنها هیچ‌کس به او کمک نمی‌کرد، بلکه او را اذیت هم می‌کردند.

بخوانید
داستان کودکانه: لین‌لین و یک تکه چوب / از کجا بفهمیم سن درخت چقدر است؟ 2

داستان کودکانه: لین‌لین و یک تکه چوب / از کجا بفهمیم سن درخت چقدر است؟

«لین‌لین» به‌زودی هفت سالش تمام می‌شد و می‌بایست به مدرسه برود. یک روز تکه‌ای چوب در حیاط خانه‌شان پیدا کرد، آن را از روی زمین برداشت و نگاهی به چوب انداخت. سپس آن را دوباره به داخل باغچه انداخت.

بخوانید
داستان روسی افسانه‌ ی خورشید / به خوشبختی دیگران کمک کنیم 3

داستان روسی افسانه‌ ی خورشید / به خوشبختی دیگران کمک کنیم

چنین سرزمین تاریک، اما بزرگی در کنار دریایی قرار داشت. خورشید هرگز بر بالای این سرزمین نبود: هیچ‌کس آفتاب را ندیده بود، ستاره‌ها هم نبودند، برای اینکه همیشه و همه‌وقت بر فراز این سرزمین ابرهایی تیره سراسر آسمان را پوشانیده بودند.

بخوانید
مرد-حق‌نشناس-داستانی-از-مثنوی-مولوی-برای-کودکان-(8)-کاور

داستان مرد حق‌ نشناس:داستانی از مثنوی مولوی برای کودکان: مرد حق‌ نشناس

در روزگاران قدیم، جهانگرد فقیری بود که سگ باوفایی داشت و همیشه برای گردش و سیاحت با سگش از شهری به شهر دیگر سفر می‌کرد. یک روز هنگام سفر، سگ او در کنار جاده به روی زمین افتاد و پس از مدتی مُرد. جهانگرد در کنار جسد سنگ نشست

بخوانید
داستان آموزنده عاقبت عجله کردن / وقتی یک میخ سر جای خودش نباشد/ قصه های برادران گریم 4

داستان آموزنده عاقبت عجله کردن / وقتی یک میخ سر جای خودش نباشد/ قصه های برادران گریم

تاجری در بازار معامله‌ی خوبی کرد. او تمام کالاهایش را فروخت و کیسه‌ی پولش را با سکه‌های طلا و نقره پر کرد. بعد خواست به راه بیفتد تا قبل از اینکه شب بشود به خانه برسد. خورجین و کیسه‌ی پول را روی اسبش گذاشت و همراه مستخدمش به راه افتاد.

بخوانید
داستانهای-گریم-قصه-های-شب-برای-کودکان-سفر-بندانگشتی

داستان کودکانه سفر بندانگشتی / برای هر پدری، بچه‌اش، عزیزتر از مرغ‌هایش است

خیاط پیری یک پسر داشت. پسری که خیلی کوچک بود، درست به‌اندازه‌ی یک انگشت شَست. به همین خاطر هم اسم او را گذاشته بودند، «بندانگشتی.» بندانگشتی از هیچ‌چیز نمی‌ترسید و خیلی شجاع بود. روزی به پدرش گفت: «پدر جان! من می‌خواهم از خانه بیرون بروم و ببینم در دنیا چه خبر است!»

بخوانید