Classic Layout

داستان کودکانه روباه نخاله و یوزپلنگ وحشی -قصه کودکان-سایت ایپابفا

داستان کودکانه: روباه نخاله و یوزپلنگ وحشی || عاقبت مکر و حیله

سالها پیش روباه بزرگ و زیرکی در یکی از کوهستانها زندگی می کرد که حیوانات دیگر را خیلی اذیت می کرد و هر وقت گرسنه اش می شد به روستائی که نزدیک آن کوهستان واقع شده بود می آمد و مرغهای کشاورزان را می خورد...

بخوانید
داستان کودکانه مارتین در سفر در مورد اهمیت سوادآموزی به کودکان -سایت ایپابفا-جلد

داستان کودکانه آموزنده: مارتین در سفر – اهمیت تحصیلات برای کودکان

مارتین هنوز خواندن و نوشتن نمی داند. حساب هم نمی داند. او هر روز با دوستش قهوه ای دنبال پروانه ها می دود و تاب بازی می کند. قهوه ای دختر خوب و مهربانی است .

بخوانید
داستان مصور کودکانه خرس و کوزه عسل به صورت شعر کودکانه -سایت ایپابفا - جلد کتاب

کتاب شعر کودکانه: خرس و کوزه عسل || سلام علیکم ، تو خرسی؟ + فایل صوتی تصویری

سلام علیکم ، تو خرسی؟ *** تو که می بینی ، پس چرا دیگه میپرسی؟ *** این شعر کودکانه، داستان پرماجرای دزدیدن یک کوزه عسله که هرکی میاد یه ذره ازش میخاد اما عاقبت گیر هیشکی نمیاد و سهم مورچه ها میشه.

بخوانید
داستان کوتاه دندیل: داستان کوتاه انتقادی و ضدآمریکایی / غلامحسین ساعدی 1

داستان کوتاه دندیل: داستان کوتاه انتقادی و ضدآمریکایی / غلامحسین ساعدی

دندیل داستان کوتاه انتقادی و اعتراضی نوشته غلامحسین ساعدی است که در قالب تمثیل یک روستا، اوضاع ایران پیش از انقلاب را از دیدگاه اجتماعی، اقتصادی، مذهبی و سیاسی بیان می کند .این داستان هجمه تندی علیه استعمار آمریکا و غربزدگی رژیم پهلوی است و آمریکا را به عنوان یک ملت متمدن به چالش می کشد.

بخوانید
کتاب داستان کودکانه: اسب پیر / خدا چیز بی فایده نیافریده 2

کتاب داستان کودکانه: اسب پیر / خدا چیز بی فایده نیافریده

آقا گربه و سگ پا کوتاه، دوستانه داشتند از عجائبی که در سیرک دیده بودند تعریف می کردند و با شادی به طرف آشیانه هایشان می رفتند. در راه صدای گریه اسب پیری را شنیدند که دل آزار بود و آنها را واداشت تا به طرف او بروند.

بخوانید
قصه فانتزی کودکانه: راپونزل، دختر گیسو کمند 3

قصه فانتزی کودکانه: راپونزل، دختر گیسو کمند

یکی بود یکی نبود . در روزگاران قدیم دختر زیبائی بود بنام راپونزل . راپونزل از کودکی نزدیک جادوگر بزرگ شده بود . این جادوگر راپونزل را از پدر و مادرش دزدیده بود و چون خیلی بزیبائی او حسادت می کرد راپونزل رو توی یک برج بلند در وسط یک جنگل حبس کرده بود .

بخوانید