کلاغ کوچولو همانطور که پروازکنان میرفت، قارقار هم میکرد و به همهی موجودات جنگل میگفت: «بهار آمده، بهار آمده!» آقا خرسه که عاشق خوردن شیرهی درخت بامبو بود با شنیدن حرف کلاغ راه افتاد تا به جنگل درختان بامبو برسد و دلی از عزا درآورد
بخوانیدClassic Layout
داستان کودکانه پیش از خواب چراغ دریایی و دوستان مهربانش / به یکدیگر کمک کنیم
داستان کودکانه پیش از خواب چراغ دریایی و دوستان مهربانش دریای خیلی بزرگی وجود داشت که محل رفتوآمد کشتیهای خیلی بزرگ بود. یک چراغ دریایی نیز در کنار دریا روی یک بلندی برای راهنمایی کشتیها و نشان دادن راه به آنها قرار گرفته بود. آن شب چراغ دریایی احساس ضعف …
بخوانیدداستان کودکانه پرتقال های کنار پنجره / بی اجازه به میوه درختان دست نزنیم
خانهی «ویشِنگ» در کنار یک باغ بزرگ پرتقال قرار داشت. در کنار پنجرهی اتاقی که ویشنگ در آن زندگی میکرد، یک درخت بزرگ پرتقال، شاخههایش را تا توانسته بود بالا آورده بود و با وزش باد آنها را به پنجرهی اتاق میزد.
بخوانیدداستان کودکانه استخر کوچولو / قورباغه ای که حمام می رفت
هوا خیلی گرم شده بود. پرندههای آسمان نیز آواز نمیخواندند و آرام گرفته بودند. ماهیهای داخل آب هم جستوخیز نمیکردند و برای فرار از دست گرما به عمق آب رفته بودند.
بخوانیدداستان کودکانه پاهایی که دیگر درد نمیکنند / به بابا احترام بگذارید
جوجه مرغ و دوستش جوجه اردک تصمیم گرفتند به میان جنگل بروند و کمی با حیوانات جنگلی بازی کنند. از یک دشت سرسبز گذشتند تا به بوتههای جنگلی و گلهای وحشی رسیدند. یک پروانهی زیبا مشغول گشتوگذار در میان گلها بود و بالا و پائین میرفت
بخوانیدداستان آموزنده پشم گوسفند و شپش / کاچی بهتر از هیچی است
روزی، سگی روی پوست گوسفندی خوابیده بود. به نظر سگ، پشمِ نرم و فرفری گوسفند، جای بسیار گرم و راحتی میآمد. سگ شپش داشت و یکی از شپشها، با خلقوخویی که داشت به بوی چرب پشم حساس بود
بخوانیدداستان آموزنده پروانه و نور / استفاده نادرست از هرچیزی مضر است
پروانهای رنگارنگ و سرگردان، در تاریکی به اینطرف و آنطرف پرواز میکرد تا اینکه نوری از دور دید. فوراً بهطرف نور حرکت کرد و به دور شعلهی نور شروع به چرخیدن کرد. مجذوب درخشش زیبای نور شده بود و از اینکه در حال گردش به دور آن، ستایشگرش باشد، چندان خوشنود نبود.
بخوانیدداستان آموزنده گل ساعتی / پا را از گلیمت درازتر نکن
در سایهی یک پرچین، بوتهی گل ساعتی پرگلی، شاخههای خزنده و بالاروندهاش را به دور شاخ و برگهای درخت کوچکی پیچیده و بالا رفته بود. آنچنان تند و بیپروا بالا میرفت که روزی ناگهان خودش را بالای پرچین دید و بعد به دومین پرچینی که کنار جاده بود رسید
بخوانیدداستان آموزنده تور / با اتحاد می توان بر مشکلات پیروز شد
آن روز هم مثل همیشه، وقتی تور از رودخانه برگشت، پر از ماهی بود. ماهی ریشدار، ماهی قنات، مارماهی، ماهی لجنزار، ماهی سفید قنات و مارماهی دریایی، همه میرفتند تا سبدهای ماهیگیران را پر کنند
بخوانیدداستان آموزنده گرگ / گرگ برای تنبیه، پای خودش را گاز میگیرد
یک شب، گرگ درحالیکه بوی گله را حس کرده بود، از جنگل خارج شد. محتاط و حیلهگر در اطراف آغل گوسفندها گردشی کرد و آهسته نزدیک أغل شد تا مبادا سگ نگهبان بیدار شود.
بخوانید