روزی روزگاری در شهر لندن، یک موش خیلی شیک زندگی میکرد. به من خبر رسیده که اون همیشه برای خریدن کتوشلوارهای خیلی شیک به مغازههای پرزرقوبرق میرفت.
بخوانیدClassic Layout
قصه کودکانه کلاه گیس خوکی
این داستان زیبا، راجع به بیگزی خوکه است که واقعاً دوست داشت مو داشته باشه. بیگزی خوکه خیلی باهوش بود. اون همیشه از خودش میپرسید: آخه چرا خوکا نباید مو داشته باشن؟
بخوانیدداستان کودکانه کفشدوزک بی خال
این قصهی پاپی کفشدوزکه. کفشدوزکی که هیچ خالی روی بدنش نداشت. قصه ازاینقرار بود که وقتی پاپی فقط دو سالش بود، یک سرماخوردگی خیلی سخت گرفت.
بخوانیدداستان کودکانه وزغهای بامزه
این داستان بامزهی آقای وزغه که یک روز با شادی داشت از روی جاده میپرید که یهو با بزرگترین ترسش روبرو شد. یک خرس قطبی بزرگ اون طرف جاده نشسته بود.
بخوانیدداستان کودکانه شنگول و منگول و حبه انگور
روزی روزگاری در یک جنگل دور، یک کلبهی سنگی بامزه قرار داشت. این کلبه متعلق مامان بزی بود. مامان بزی همراه با هفتتا بچه بزی کوچولوی خیلیخیلی بامزه توی کلبه با خوشحالی زندگی میکردن!!
بخوانیدقصه کودکانه چه جوری کارهای خونه رو انجام بدیم؟
من عاشق انجام دادن کارهای خونهمون هستم!! حالا شاید نه همهشونو، ولی اکثرشونو دوست دارم!!
بخوانیدقصه کودکانه یه سگ روی تیکه چوب!!
من کنار خانوادهام، زیر یک درخت توی ساحل نشستیم!! همینجور که نشسته بودیم، یک گراز فریاد زد: وای وای نگاه کنید!!! یک سگ روی تیکه چوبه!!
بخوانیدقصه کودکانه گربهی باغبون
یک روز جیمی، که یک گربهی بامزه بود، یک فکر بکر به سرش زد!!! درواقع این بهترین فکر دنیا بود!!! اون میخواست که یک باغ برای خودش درست بکنه!!
بخوانیدقصه کودکانه بیلی، ماشین آتش نشانی
بیلی، یک ماشین آتشنشانی خیلی مهربونه!! یک آتشنشان داد میزنه: آتش!!! آتش!!!
بخوانیدداستان کودکانه کلاه نوروزی مامان مرغه
وقت بهاره. خورشید داره توی مزرعهی سرسبز میتابه!! شکوفههای صورتی گلها دارن آروم آروم باز میشن!!! برگ جدید درختان داره در میاد!! معلومه که بهار داره از راه میرسه!!
بخوانید