يك روز كلاغ خستهای به خانهی پيرزني رفت تا در كنار باغچهی كوچك او بنشيند و خستگي در كند. در باغچه سبزیخوردن كاشته بودند. كلاغ هوس كرد چند تا تربچه از زیرخاک بيرون بكشد و بخورد.
بخوانیدClassic Layout
قصه کودکانه آهو کوچولو و ستاره ها
در جنگلي سرسبز و زيبا، آهوي كوچولوي قشنگي با پدر و مادرش زندگي میکرد. آهو كوچولو روزها همراه پدر و مادرش به گردش و چرا میرفت و با بچههای حيوانات بازي میکرد؛
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده پند پدربزرگ
حامد پدربزرگ را خیلی دوست داشت. پدربزرگ در خانهی پسرش يعني دايي حامد زندگي میکرد. حامد هر هفته همراه پدر و مادرش به خانهی دايي میرفت تا پدربزرگ را ببيند و با او حرف بزند.
بخوانیدقصه کودکانه خرگوشها و روباه
در ميان جنگل زيبايي، شهري بود به نام شهر خرگوشها كه ساكنانش همگي خرگوش بودند. در گوشهای از اين شهر، آقا خرگوشه و زن و بچهاش در خانهی قشنگي زندگي میکردند. آنها يك مزرعه داشتند كه در آن هويج و كلم و كاهو پرورش میدادند.
بخوانیدقصه کودکانه توپ تیغ تیغی
موکی، میمون کوچولویی بود. توی جنگل راه میرفت که چشمش به یک توپ عجیب افتاد. یک توپ که روی آن پُر از خارهای تیز بود. موکی به توپ خاردار دست زد. خارها به دستش فرورفتند.
بخوانیدقصهی کودکانه توپ قرمز
مشکی یک مورچهی سیاه مهربان بود. او با مورچهی قرمزی به نام سرخک دوست بود. مشکی میخواست به جشن تولد سرخک برود اما نمیدانست چه هدیهای برای او ببرد.
بخوانیدقصه ی موش و گربه(داستانک)
يك روز موش و گربه باهم مسابقهی دو گذاشتند. دويدند و دويدند و موش از گربه جلو افتاد. گربهی ازخودراضی سعي كرد از موش جلو بيفتد.
بخوانیدقصهی کودکانه موش كوچولو و مادرش
كي بود يكي نبود. موش كوچولو توي لونه پيش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تندتند بافتني میبافت.
بخوانیدقصه آموزنده مهمون، یکی دو روزه!
در زمانهای قديم، مردي به نام عبدالله در شهر بزرگي زندگي میکرد. او دوستي داشت كه در شهر دوري ساكن بود و بهوسیلهی نامه باهم ارتباط داشتند.
بخوانیدقصه کودکانه مادر پادشاه و نمک
روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی زندگی میکرد که مادر پیر و مهربانی داشت.
بخوانید