در باغ بزرگی پرندگان زیادی زندگی میکردند و آواز میخواندند.
بخوانیدClassic Layout
قصه کودکانه: کاردستی خانم پرستار
آن شب در بخش کودکان یک بیمارستان، دختر کوچولویی بستری بود. او اصلاً حوصله نداشت.
بخوانیدقصه کودکانه: چرا غذا مزه نداشت؟
روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی زندگی میکرد که مادر پیر و مهربانی داشت.
بخوانیدقصه کودکانه «گاو و شیر و تاریکی»
توی یه روستا مردی زندگی میکرد به اسم صادق که مردم صداش میکردند عمو صادق. عمو صادق گاو شیرده قشنگی داشت.
بخوانیدقصه کودکانه «قصهی توپ و زرّافه»
در جنگلی سبز و خرم، یک زمینبازی بود که بچههای حیوانات در آن باهم توپبازی میکردند.
بخوانیدقصه کودکانه «حلاج گرگ» ( داستان یک ضرب المثل)
اگر کسی دنبال کار و معاملهای برود و سودی نبرد میگویند فلانی حلاج گرگ بوده!
بخوانیدقصه کودکانه «همسایههای خوب»
توی یک جنگل سرسبز و قشنگ، حیوانات زیادی زندگی میکردند.
بخوانیدقصه کودکانه «مرد فقیر»
در روزگاران قدیم مرد فقیری زندگی میکرد که تمام داراییاش یکدست لباسی بود که به تن داشت و کیسهای برای گدایی.
بخوانیدقصه کودکانه «خالهبازی»
ندا و نگین دوتا خواهر کوچولوی مهربان هستند. آنها همیشه باهم بازی میکنند.
بخوانیدقصه کودکانه «ملخ طلایی»
روزی روزگاری در سرزمین ما، مرد باایمان و خوشاخلاقی زندگی میکرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند.
بخوانید