یک روز موش و گربه باهم مسابقهی دو گذاشتند. دویدند و دویدند و موش از گربه جلو افتاد.
بخوانیدClassic Layout
قصه کودکانه: موش کوچولو و مادرش
موش کوچولو توی لونه پیش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تند تند بافتنی میبافت.
بخوانیدقصه کودکانه: مهمون یکی دو روزه!
در زمانهای قدیم، مردی به نام عبدالله در شهر بزرگی زندگی میکرد. او دوستی داشت که در شهر دوری ساکن بود و بهوسیلهی نامه باهم ارتباط داشتند.
بخوانیدقصه کودکانه: یک دوست جدید
روز اول ماه مهر، سپهر کوچولو به مدرسه رفت و سر کلاس دوم نشست. کنار او یک پسر کوچولوی غمگین نشسته بود.
بخوانیدقصه کودکانه: هزار سکه طلا
روزی روزگاری، پسری بود به اسم داوود که در دهکدهای با پدر و مادر پیرش زندگی میکرد. آنها خیلی فقیر بودند.
بخوانیدقصه کودکانه: پاداش نیکی
روزی روزگاری در زمانهای قدیم، در یکشب سرد زمستان، خانوادهای در خانهی کوچک و گرمشان، در کنار بخاری نشسته بودند و شام میخوردند.
بخوانیدقصه کودکانه: گرگ و چوپان و سگ باوفا
در روستای آباد و خوش آب و هوایی، مرد جوانی زندگی میکرد که کارش چوپانی بود. او هرروز صبح زود گوسفندان مردم ده را جمع میکرد و برای چرا به دشت و صحرا میبرد.
بخوانیدقصه کودکانه: خروسقندی و قوقولی
در یک مزرعه حیواناتی مثل مرغ و خروس، اردک، کبوتر، سگ، خر و گاو و گوسفند، در کنار هم زندگی میکردند. مرغ و خروس پنجتا بچه داشتند، چهارتا دختر و یک پسر.
بخوانیدقصه کودکانه: پیشی ریزه، گربهی سربه هوا
خانم و آقای گربه، یک پسر خوشگل داشتند که خیلی کوچولو بود. برای همین اسمش را پیشی ریزه گذاشته بودند.
بخوانیدقصه کودکانه: میمون کوچولو
روزی روزگاری مردی بود که یک میمون کوچولو داشت. او هرروز با میمونش برای مردم نمایش میداد و آنها را سرگرم میکرد
بخوانید