حالا که دانستهای رازی پنهان شده در سایهی جملههایی که میخوانی، حالا که نقطه نقطه این کلام را آشکار میکنی، شهد شراب مینو به کامت باشد؛
بخوانیدClassic Layout
داستان کوتاه: شهر کوچک ما / احمد محمود
بامداد یک روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخلهای بلندپایه.
بخوانیدداستان کوتاه: سراسر حادثه / بهرام صادقی
برادر بزرگتر صبح وقتی میخواست سر کارش برود گفت که باید امشب مستأجران را دعوت بکنیم و به رسم قدیم و همیشگی به آنها شام بدهیم
بخوانیدداستان کوتاه: سنگ سیاه / محمدرضا صفدری
آنکه بلند بود و مویش کمی ریخته بود، گفت: «دیگه چه نوشته؟» «هیچی، هر چه بود خواندم.»
بخوانیدداستان کوتاه: رَمی / عباس معروفی
تا میآمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، یا میان آن جمعیت چفتشده خود را به چپ بکشاند، در انبوه آن خیل عظیم رفته بود
بخوانیدداستان کوتاه: پردیس / فرخنده آقایی
کنار دریا بودیم. در هوای سرد آخر پاییز، در آفتاب بی رمق سر ظهر شنا میکردیم. با حرکات شتابان، بدن خود را گرم میکردیم
بخوانیدداستان کوتاه: آغا سلطان کرمانشاهی / مهشید امیر شاهی
وقتی ممه شروع به حرف زدن میکند دیگر فایده ندارد. کتاب را باید کنار گذاشت و باید شنید. حتا فایده ندارد که بگویی «حرف نزن» چون نمیشنود.
بخوانیدداستان کوتاه: مونس و مردخای / رضا جولایی
اینکه چطور مونس و مردخای به یکدیگر دل بستند از آن بازیهای تقدیر است که کسی از چند و چونش چیزی نخواهد فهمید؛
بخوانیدداستان کوتاه: مرغدانی / محمد محمدعلی
تلفن زنگ زد. کاشفی بود. «بازنشستگی آقا ولی چی شد؟»
بخوانیدداستان کوتاه: من و احمد میرعلایی و قهقه خنده / اکبر سردوزامی
همین قدر میدانم که داشتم افسانهای مینوشتم. درستترش این است که وارد دنیایی شده بودم که مرگ را بر آن راهی نباشد.
بخوانید