روزی، برادر و خواهر کوچکی کنار چاهی بازی میکردند، اما بی احتیاطی کردند و داخل چاه افتادند.
بخوانیدClassic Layout
افسانهی گوشهای برای پدربزرگ پیر / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، پیرمردی بود که با پسر و عروسش زندگی میکرد. چشم پیر مرد کم نور بود، گوشش کر بود و وقتی راه میرفت زانوانش میلرزید.
بخوانیدافسانهی گرتل هوشیار / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، آشپزی بود که گرتل صدایش میکردند. او یک جفت کفش با پاشنههای قرمز داشت.
بخوانیدافسانهی مسافران شگفت انگیز / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی بود روزگاری بود، مردی بود که در انواع کارهای تجارتی سررشته داشت.
بخوانیدافسانهی غاز طلایی / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، مردی بود که سه پسر داشت. پسری که از همه کوچکتر بود احمق به نظر میآمد و هرکس به او میرسید دستش میانداخت.
بخوانیدافسانهی سفرهای بندانگشتی / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، خیاطی بود که پسر ریزه میزه ای داشت و او را بندانگشتی مینامیدند. او با وجود کوچکی خیلی پردل و جرئت بود.
بخوانیدافسانهی غول جوان / قصهها و داستانهای برادران گریم
مردی روستایی پسری داشت که به اندازه یک بند انگشت بود و با اینکه چند سال داشت، اصلاً رشد نکرده بود.
بخوانیدافسانهی عروس قلابی / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، ملکه پیری بود که شوهرش سالها پیش مرده بود. او و تنها دختر زیبایش باهم زندگی میکردند.
بخوانیدافسانهی فرزند گمشده / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، ملکه ای بود که خداوند به او فرزندی نداده بود. او شب و روز به درگاه خداوند دعا میکرد و از خدا میخواست به او یک پسر یا یک دختر عطا کند.
بخوانیدافسانهی روباه و گربه / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی گربه ای در جنگل روباهی را دید. با خود فکر کرد: «او موجودی زرنگ، باهوش و دنیادیده است. بهتر است بروم و سر صحبت را با او باز کنم.»
بخوانید