یکی بود یکی نبود، روزی روزگاری هفت مرد زرنگ بودند که باهم زندگی میکردند. بعد از مشورتهای طولانی تصمیم گرفتند دنیا را بگردند
بخوانیدClassic Layout
افسانهی نور آبی / قصهها و داستانهای برادران گریم
سربازی بود که چندین سال آزگار با وفاداری تمام به پادشاهی خدمت کرده بود.
بخوانیدافسانهی تبرچه و خرمنکوب / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی، دهقانی با یک جفت گاو نر به قصد شخم زدن زمینش از خانه بیرون رفت. همینکه وارد مزرعهاش شد شاخ گاوها شروع کرد به بلند و بلندتر شدن.
بخوانیدافسانهی شکارچی زرنگ / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزگاری، مرد جوانی بود که قفل سازی میدانست. او به پدرش گفت میخواهد برود دنیا را بگردد و روی پای خودش بایستد.
بخوانیدافسانهی خیاط خوش طینت / قصهها و داستانهای برادران گریم
به همان سادگی که کوه و دره در کنار یکدیگرند، انسانها هم میتوانند راه نیکی یا بدی را برگزینند. جریان این گونه شروع شد که ...
بخوانیدافسانهی پسر آسیابان و گربهاش / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، آسیابانی بود که در آسیاب کهنهای زندگی میکرد. او نه همسری داشت و نه فرزندی، فقط سه نفر از شاگردانش با او زندگی میکردند.
بخوانیدافسانهی مردمان هوشیار / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی از روزها، مردی روستایی چوب دستی از شمشاد برداشت و به همسرش گفت: - آیرین، من به شهر میروم و سه روز دیگر بر میگردم.
بخوانیدافسانهی تبر نقره ای / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، هیزم شکن فقیری بود که از بام تا شام زحمت میکشید و کار میکرد تا سرانجام کمی پول جمع کرد. او یک پسر بیشتر نداشت.
بخوانیدافسانهی دختر هوشیار روستایی / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، روستایی فقیری بود که خانه کوچکی داشت ولی زمینی نداشت که در آن سبزی یا ذرت بکارد.
بخوانیدافسانهی قصر زرین استرومبرگ / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، ملکه ای بود که دختر کوچکی داشت. دخترک هنوز خیلی کوچک بود و باید دیگران او را در آغوش میگرفتند و این طرف و آن طرف میبردند.
بخوانید