روزی مردی روستایی به توله سگهای کوچک گفت: - بیایید توی اتاق پذیرایی و هرچه دلتان میخواهد از خرده نانهای روی میز بخورید
بخوانیدClassic Layout
افسانهی یک روستایی در بهشت / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، یک روستایی پرهیزکار به رحمت ایزدی پیوست. او راهی بهشت شد و به پشت در آن رسید.
بخوانیدافسانهی حیوانات خدا و حیوانات شیطان / قصهها و داستانهای برادران گریم
پسازاینکه خداوند همه حیوانات را آفرید، گرگ را بهعنوان سگ نگهبان برگزید
بخوانیدافسانهی پیرمردی که دوباره جوان شد / قصهها و داستانهای برادران گریم
حضرت مسیح، در آن زمانی که هنوز زنده بود، شبی با پترس مقدس به خانه یک آهنگر رفت.
بخوانیدقصهی بچه لجباز / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، دخترکی لجباز بود که هرگز حرف مادرش را گوش نمیکرد و به همین دلیل خدا از او راضی نبود.
بخوانیدقصهی برادر سیاهسوختهی شیطان / قصهها و داستانهای برادران گریم
سربازی اخراجی که چیزی برای خوردن نداشت، نمیدانست چگونه گذران کند. او بهطرف جنگل رفت و کمی که در آن پیش رفت، شیطان را در هیبت مردی کوتوله دید.
بخوانیدقصهی کلید طلایی / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی از روزهای یک زمستان سخت که برفی سنگین روی زمین نشسته بود، پسرکی بیچاره مجبور بود با سورتمه به جنگل برود و هیزم بیاورد.
بخوانیدقصهی چکمههایی از پوست گاومیش / قصهها و داستانهای برادران گریم
یک سرباز نترس و بیباک به هیچچیز اهمیت نمیدهد. روزی چنین سربازی از کارش برکنار شد. او که کار دیگری بلد نبود، نمیتوانست پولی دربیاورد، برای همین سرگردان شده بود
بخوانیدافسانهی رینک رنکِ پیر / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، پادشاهی بود که یک دختر داشت. او دستور داده بود کوهی بلورین درست کنند
بخوانیدافسانهی خوشههای گندم / قصهها و داستانهای برادران گریم
در روزگاران خیلی خیلی قدیم، آن زمانی که فرشتگان روی زمین سرگردان بودند، باروری و حاصلخیزی زمین خیلی بیشتر از حال بود؛
بخوانید