روزی بود و روزگاری بود. یک جوان روستایی بود که در اسبسواری چابک بود و شکار را بسیار دوست میداشت.
بخوانیدClassic Layout
قصه آموزندهی شیر پرهیزکار / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود، یک جنگل بود مثل همه جنگلها با درختها و حیواناتش. یک شیر هم بود که مثل همه شیرها پادشاه آنها بود؛
بخوانیدقصه آموزندهی مرغ آتشخوار / قصههای مرزباننامه
روزی بود روزگاری بود. یک پادشاه دانشمند بود که بر قسمتی از هند قدیم فرمانروا بود و او را «رای» مینامیدند.
بخوانیدقصه آموزندهی شغال خرسوار / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک شغال مردمآزار بود که در غاری در زیر تل خاکی در کنار یک باغ انگور خانه داشت
بخوانیدقصه آموزندهی گربه و موش / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک گربه بود که در خانه مرد توانگری بزرگ شده بود و چون به آن خانه عادت کرده بود هیچوقت از خانه بیرون نمیرفت.
بخوانیدقصه آموزندهی پیاده و سوار / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک مرد بزاز بود که کارش جامه فروشی در دهات بود. هرچند وقت یکبار از شهر پارچههای گوناگون میخرید
بخوانیدقصه آموزندهی ماهیخوار توبهکار / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک مرغ ماهیخوار بود که پیر شده بود و چون از زرنگی و چابکی افتاده بود دیگر نمیتوانست زود زود ماهی بگیرد.
بخوانیدقصه آموزندهی درخت مراد / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. در یکی از شهرهای چین در زمان قدیم درختی بود که آن را درخت «مردم پرست» یا «درخت مراد» میگفتند
بخوانیدقصه آموزندهی آواز بزغاله / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک گرگ درنده و خونخوار بود که در بیابانها به سر میبرد و با شکار آهوها و خرگوشها و حیوانات صحرایی شکم خود را سیر میکرد.
بخوانیدداستان کوتاه “ملخ” / نوشته: هوشنگ گلشیری
ساعت هفت صبح بود که راه افتادیم. بارها را که فقط سه تا ساک بود گذاشتیم توی خورجین یکی از خرها و دنبال جاده را گرفتیم.
بخوانید