میثم چشمهاش پر از اشک بود، بالاخره مجبور شد تصمیمی که دلش نمیخواست رو بگیره ...
بخوانیدClassic Layout
داستان انگیزشی: جدی بگیر! خیلی هم جدی بگیر!
با این حساب اگه چک مون پاس نشه فاتحه مون خوندس! علی چی کار باید بکنیم؟
بخوانیدداستان انگیزشی: نصیحت کردن هم اندازه داره!
«حمید! واسه چی تلاش میکنی اون رو به راه خودت بکشونی؟ رهاش کن، برو خودت هم زندگیات رو بکن!»
بخوانیدداستان انگیزشی: روزه گرفتن من چه نفعی داره؟
بی خیال شو پدر من، روزه گرفتن من چه نفعی داره؟ نصف شبی پا بشیم غذای سنگین بخوریم و بعد بگیریم بخوابیم ...
بخوانیدداستان انگیزشی: من اسیر جهان نیستم!
«هیس! تو اسیر جهان هستی!» این جملهای بود که مدام در سرش میچرخید،
بخوانیدداستان انگیزشی: قاتل خودت هستی!!! افسردگی سم است!
یه لحظه به اطرافش نگاه کرد دید داره از نمای دور به جسمش که افتاده گوشه اتاق نگاه میکنه، الآن احساس سبکی داشت.
بخوانیدداستان انگیزشی: باور کن ارباب لازم نداری!
بعد از کلی زدوخورد همهچیز تمام شد، با دست و پایی زخمی و بدنی پر از کبودی پدرش وارد خانه شد.
بخوانیدقصه صوتی گنجشک تنها / با صدای مریم نشیا
گنجشک کوچولو به گنجشک ها سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد.
بخوانیدقصه آموزندهی دانش ناتمام / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک روز یکی از دانشمندان درس حکمت میگفت و درباره عدالت سخنرانی میکرد
بخوانیدقصه آموزندهی انوشیروان و باغبان / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک روز خسرو انوشیروان به تماشای صحرا میرفت و از باغستانی که بر سر راه بود دیدن کرد.
بخوانید