ابراهیم بن محمّد بن فرج زُخجی نامهای به حضور حضرت علیه السلام نوشته و مطالبی از حضرت علیه السلام درخواست نموده بود؛
بخوانیدClassic Layout
داستانهای امام زمان (عج): این راز را حفظ کن!
روزی ابو جعفر [محمّد بن عثمان وکیل حضرت علیه السلام نزد من آمد و مرا به «عباسیه» بُرد،
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): در مورد آن زن سکوت کن!
کنیزی داشتم که مدت نسبتاً زیادی از او دوری نموده بودم. روزی به من گفت: اگر طلاقم دادهای بگو؟
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): تبرّکی از مولا!
ابوجعفر[مروزی هزار دینار سهم امام علیه السلام فرستاه بود تا آن را به ناحیه مقدسه حضرت حجّت علیه السلام تحویل دهم.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): موقع دریافت حقوق!
از شخصی از اهالی واسط طلبی داشتم. مطّلع شدم که وفات کرده است.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): گُل بنفشه
هر سال نیمه شعبان، برای زیارت ابا عبداللّهالحسین علیه السلام به کربلا مشرّف میشدم.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): با آنها سفر مکن!
از طرف جعفر بن ابراهیم یمانی مأمور تشرّف به ناحیه مقدّسه شدم. وقتی کارم تمام شد، به بغداد رفتم تا با کاروان یمن خارج شوم.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): چرا احسان ما را رد نمودی؟
میخواستم به شهر سامرا سفر نمایم که هدیهای از ناحیه مقدسه حضرت علیه السلام به دستم رسید
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): عبارات نامرئی!
مردی از اهالی شهر بلخ مالی را به همراه نامهای برای امام علیه السلام میفرستد. او انگشت خود را مانند قلم روی کاغذ حرکت میدهد
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): غلام را بفروش!
ابو عبدالله بن جنید در شهر «واسط» زندگی میکرد، روزی حضرت حجت علیه السلام غلامی را نزد او میفرستد تا او را بفروشد.
بخوانید