هیچ میدانستی هنگامیکه آن شیرینی را یواشکی میربودی، در تمام مدت خدا تو را نگاه میکرد؟
بخوانیدClassic Layout
خدا پشت پنجره ایستاده است / یک داستان انگیزشی
جانی کوچولو همراه پدر و مادر و خواهرش سالی، برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مزرعه رفتند. مادربزرگ یک تیرکمان به جانی داد که با آن بازی کند.
بخوانیدکجا نیست؟ / یک داستان انگیزشی
مسافری بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستای ملانصرالدین رسید و در زیر درختی مشغول به استراحت شد.
بخوانیدو عشق تنها عشق / جملات انگیزشی درباره عشق
بهگونهای از ازدواج خود مواظبت و حمایت کنید که گویی نوزاد تازه تولد یافته شماست.
بخوانیدعشق و جنون / یک داستان انگیزشی
یک نفر از تیمارستانی دیدن میکرد. اتفاقاً به مریضی برخورد که بهآرامی گریه میکرد و میگفت: «پروانه، پروانه»
بخوانیدمرگ در ساعت ۱۰ صبح / یک داستان انگیزشی
چند وقتی بود در بخش مراقبتهای ویژه یک بیمارستان، بیماران یک تختِ بهخصوص در حدود ساعت ده صبح روزهای یکشنبه جان میسپردند
بخوانیددلسوزی ملا / یک داستان انگیزشی
همسایه ملانصرالدین با ناراحتی نزد وی آمد. به او گفت: ملای عزیز، همانطور که میدانی من یک مرغدانی بزرگ دارم.
بخوانیدغذای مجانی / یک داستان انگیزشی
مردی وارد رستورانی شد و دستور غذای مفصلی داد. پس از سیر شدن، مدیر رستوران را صدا زد و گفت: من دیناری ندارم ...
بخوانیدنکات باریکترازمو / مجموعه جملات انگیزشی
کسانی که به بهانه ثروتمان، ما را بزرگ میشمارند، به هنگام تنگدستیمان کوچکمان می شمارند.
بخوانیدسمعک ارزانقیمت / یک داستان انگیزشی
مردی دریافت که نمیتواند خیلی خوب بشنود و باید سمعک بخرد، اما نمیخواست پول زیادی صرف خریدن آن کند.
بخوانید