از دور هم میدیدند که به سویشان میآید، چون جلبتوجه میکرد. چهره کاملاً پیری داشت اما از راه رفتنش میشد دید که بیست سال بیشتر ندارد.
بخوانیدClassic Layout
داستان کوتاه آخرین تیر تفنگ من / نوشته: آلفونس دو لامارتین
روزی ترجمه انگلیسی یک جلد کتاب سانسکریت، زبان مقدس هندیها، را با خودم به شکار برده بودم.
بخوانیدداستان کوتاه باران تابستان / نوشته: مارگریت دوراس
سروکلة معلم پیدا میشود. به طرف ارنستو نمیرود، میرود کنار خبرنگار. همه ساکتاند.
بخوانیدداستان کوتاه پیانونواز / نوشته: دونالد بارتلمی
آنطرف پنجره، «پریسیلاهس» پنجساله، چارگوش و خپله، درست مثل یک صندوق پستی (با بلوز قرمز و شلوار چروک مخمل کبریتی آبی)، با ظاهری بسیار زننده دنبال یک نفر میگشت
بخوانیدداستان کوتاه: تابوتی بر آب / نوشته: محمد بهارلو
جاشوی سیاهسوختهای که روی سینهٔ لنج واایستاده بود به آسمان نگاه کرد و گفت: هوا دارد باز میشود .
بخوانیدداستان کوتاه ” از آشنایی با شما خوش وقتم ” / نوشته: جویس کارول اوتس
هیچکس به یاد نمیآورد که بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آنها دو زوج که هیچکدام زن و شوهر نبودند به یک رستوران چینی رفته بودند که پاتوقشان بود.
بخوانیدداستان کوتاه مرغ عشق / نوشته: عدنان غریفی
زنم گفت: «ممکنه بمیرن.» پسرم گفت: «ازنظر علمی این حرف چرته.» برای هزارمین بار به پسرم توضیح دادم که این طرزِ حرف زدن نیست.
بخوانیدداستان کوتاه هدایت / نوشته: بهرام بیضایی
در عصر ابری دلگرفته، وقتی صادق هدایت، نویسندة چهلوهشت سالة ایرانی، مقیم موقت پاریس، بهسوی خانهاش در محلة هجدهم، کوچة شامپیونه، شماره 37 مکرر میرود، دو مرد را میبیند
بخوانیدداستان کوتاه: دخمهای برای سمور آبی / نوشته: هوشنگ گلشیری
خون سرخ و گرم به همه ملافهها نشت میکند. مرا واگذارید! واگذاریدم تا شاید این سَیَلان گرم و سرخ بتواند آن جثه عظیم را از سینه من بشوید.
بخوانیدقصه کودکانه غاز کوچولو / قصه تلاش و همکاری
خانم غازه از پنجره کلبه کوچکش به بیرون نگاه میکرد و گفت: اوه، چه صبح سردی است. چه قدر زمین یخ بسته است.
بخوانید