اگر به مزرعه حیوانات بروید و از مقابل درخت بلوط بزرگ بگذرید، در فاصله کمی، تپهای را خواهید دید. اگر از تپه بالا بروید، پای درخت کاج، سوراخی خواهید دید. میتوانید حدس بزنید که این سوراخ، خانهی کیست؟ در این سوراخ خانواده خرگوش زندگی میکنند.
بخوانیدClassic Layout
داستان مصور کودکانه: شلغمِ گردنکلفت | همدلی و همکاری، رمز پیروزی
یک روز صبح که عمو حسین از پنجره به بیرون نگاه میکرد، متوجه شد که شلغمهایش رسیده و وقت برداشت آنها شده. خوب که از دور مزرعه را نگاه کرد، یکمرتبه شلغم خیلیخیلی بزرگی را وسط بقیه شلغمها دید...
بخوانیدداستان مصور کودکانه قصهی کرمِ ابریشم || داستان پیلهها
یک کرم ابریشم کوچولو بود که شبها همیشه طاقباز میخوابید. شاید برای همین بود که همیشه خوابهای عجیب میدید. صبحها، وقتی خوابهای خودش را برای کرم ابریشمهای دیگر تعریف میکرد...
بخوانیدداستان مصور کودکانه: سفیدبرفی و هفت کوتوله
روزی از روزها، هنگامیکه برف میبارید و زن امیرِ شهر سرگرم دوختن بود سوزن به انگشتش فرورفت و سه قطره خون از آن بیرون زد. زن امیر گفت: «آه، چقدر آرزو دارم که دختر کوچکی داشته باشم که لبانش سرخ، مانند خون و زلفش سیاه چون آبنوس باشد.»
بخوانیدداستان مصور کودکانه: سیدنی و هیولای دریایی || پنگوئن مخترع
مدتها قبل، انسانها در اقیانوس سردِ قطب جنوب با نیزه و چماق شکار میکردند. آنوقتها دوران بیرحمانهای بود. دورانی ترسناک بود... برای همه.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: آرتورِ کرگدن | چرا آرتور به همه حمله میکرد
سالها پیش در آفریقا، در جنگلی انبوه، کرگدن بسیار بزرگی زندگی میکرد که «آرتور» نام داشت. آرتور، کرگدن بدی نبود. اما یک عیب داشت؛
بخوانیدداستان مصور کودکانه: سامورایی و مرد غولپیکر
روزی روزگاری در کشور ژاپن، مردی بود به نام «یوشی موتو». او خیلی قوی و شجاع بود و همیشه به فکر مردم بود. او یک سامورایی واقعی بود.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: خرس وحشی و پسر باهوش
روزی روزگاری در روستایی در کشور آلمان، پسری بود بسیار باهوش و زرنگ. اسم این پسر هانس بود، هانس با مادرش زندگی میکرد.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: تخم طلایی و میمون جادویی
روزی روزگاری در سرزمین چین، کوهی بود به نام «کاکازان». در بالاترین نقطه این کوه، یک ستون سنگی بهطرف آسمان بالا رفته بود. روی این ستون سنگی، تخممرغ خیلیخیلی بزرگی قرار داشت...
بخوانیدداستان مصور کودکانه: دیو سهچشم و پسرک هیزمشکن
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در کنار جنگل بزرگی، هیزمشکن فقیری زندگی میکرد. هیزمشکن پسر کوچکی داشت.
بخوانید