روزی روزگاری، یک مورچه برای جمعکردن دانههای جو از راهی عبور میکرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد. ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت.
بخوانیدClassic Layout
داستان زیبا و آموزنده: ماجرای خر و گاو || قصه شب برای کودکان
مردی روستایی یک خر و یک گاو داشت که آنها را باهم در طویله میبست. خر را برای سواری نگاه میداشت، اما گاو را به صحرا میبرد و به خیش میبست و زمین شخم میزد
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: تنبیه کلاغ خبرچین || قصه شب برای کودکان
در جنگلی بزرگ و زیبا، حیوانات مهربان و مختلفی زندگی میکردند. یکی از این حیوانات، کلاغ پُر سروصدا و شلوغی بود که یک عادت زشت هم داشت
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: ترس از تاریکی || قصه شب برای کودکان
یکی بود یکی نبود، همون خدای مهربون، برای همه همزبون، دختر کوچولویی را به زنوشوهری هدیه داد. پدر و مادر اسم اونو پَری گذاشتند، چون اون مثل یه پری زیبا بود.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: درسومشق و کار || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری در شهری، روستایی بود و در آن روستا، مدرسهای بود که پسری به نام قُلی در آن درس میخواند. او خانوادهی باسوادی داشت و پدرش کدخدای روستا بود.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: قلقلی قلقله زن || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری در زمین خداوند در یکی از جنگلهای دوردست، پسرکی بنام قلقلی با مادربزرگ پیر خود زندگی میکرد. قلقلی پسر خوبی بود و به مادربزرگ پیرش در کارها کمک میکرد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: چه کسی شاگرد اول است؟ || قصه شب برای کودکان
حسنی هیچ وقت تکالیف مدرسه اش را انجام نمیداد. چون به نظر او انجام دادن تکلیف، کار خسته کننده ای بود. او میگفت به جای انجام دادن تکلیف میتوان بازی کرد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: پیرمرد و پسرش || قصه شب برای کودکان
در یکی از روزهای خداوند، در دهکده ای، مردی فقیر با خانواده و پدر پیر خود زندگی میکرد. مرد به سختی کار میکرد و خرج زندگی را به دست میآورد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: آدمبرفی || قصه شب برای کودکان
یکی بود یکی نبود، زیر آسمان شهر پسرکی بود که با پدر و مادر خود زندگی میکرد و خواهر و برادری نداشت. در یکی از روزهای سرد سال که او پشت پنجرهی خانه نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد، ناگهان دید دانههای ریز برف از بالا به پایین میریزند.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: گربه و زنگوله || نتیجه خودخواهی
در زمانهای بسیار دور در یکی از شهرهای قدیم، موشی با خانوادهی خود در انبار شهر زندگی میکردند. آنها با خوبی و خوشی و بدون رنج زندگی را میگذراندند، زیرا در آنجا همهچیز برای خوردن بود.
بخوانید