یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. شهری بود شهرفرنگ، پرنده هاش رنگووارنگ. قصهی ما ازاینجا شروع میشود که دوازده خانوادهی گنجشک در لانهی خود زندگی میکردند.
بخوانیدClassic Layout
داستان زیبا و آموزنده: بندبندی و لپ قرمزی | دخترها مثل سیب هستند!
سیب لپ قرمزی روی شاخههای درخت منتظر نشسته بود. نسیم کوچولو، هرروز صبحِ خیلی زود و گاهی هم بعد از غروب آفتاب، سری به درختها و لپ قرمزی میزد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: آش چغندر پربرکت
پیرمرد و پیرزنی با دو نوه کوچکشان در مزرعهای زندگی میکردند. پیرمرد هرسال در مزرعهاش چیزی میکاشت. آن سال هم تصمیم گرفت چغندر بکارد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: آتش، دشمن طبیعت
یک روز تابستانی، کوثر و امیر همراه پدر و مادرشان برای گردش به جنگل رفتند. هنگام ظهر وقتی خواستند غذایشان را گرم کنند متوجه شدند که کبریت را در خانه جاگذاشتهاند.
بخوانیدداستان کودکانه: کاکا پینهدوز در روز سمپاشی
ملخک و کاکا پینهدوز روی درخت خوابیده بودند. از طرف رودخانهها صدایی شنیده میشد. هوا روشن شده بود. نسیم خوبی میوزید؛ اما همراه نسیم، بوی تندی حس میشد.
بخوانیدداستان زیبا و کودکانه: آرزوی سیب کوچولو
سیب کوچولو لابهلای شاخههای یک درخت بزرگ پنهان شده بود. یک روز آقای باغبان آمد و همهی سیبها را چید و توی سبد گذاشت؛ اما سیب کوچولو را ندید.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: کاکا پینهدوز و ملخک
کاکا پینهدوز، پشت خرمگس سوار بود و زمین را تماشا میکرد. تا آنوقت هرگز زمین را از آن بالا ندیده بود؛ اما خرمگس بوی بدی میداد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: کفشدوزک و لباس سفر
کفشدوزک، صبح زود بیدار شد، صورتش را شست. سه جفت پا و شاخکش را تمیز کرد، شاخکها را بالا و پایین برد و ورزش کرد. بقچهاش را برداشت، روی پشتش گذاشت
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: بهجای پدر || پیامبر مهربان
بچهها با شادی به اینطرف و آنطرف میدوند. در گوشهای از کوچه، کودکی تنها و غمگین ایستاده است و بازی آنها را تماشا میکند. پیامبر خدا کودک را میبیند، نزدیک او میرود، سلام میکند
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: رهگذر مهربان || حسن، امام مهربان
ظهر است. خورشید میدرخشد. کوچههای شهر مدینه خلوت شده است. چند مرد فقیر زیر سایهی درختی نشستهاند و غذای سادهای میخورند. ناگهان صدای پای اسبی را میشنوند.
بخوانید