Classic Layout

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--بز-بازیگوش-و-سگ-گله

قصه کودکانه‌ی: بز بازیگوش و سگ گله || بی‌اجازه جایی نروید!

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری بز بازیگوشی که زنگوله به گردن نداشت، از گله‌ی گوسفندها و بزها دور شد و برای خودش رفت و رفت و رفت. بز بازیگوشِ سیاه آن‌قدر رفت تا به کوهستان رسید؛

بخوانید
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--قوری-کوچولو-و-قل‌قل-سماور

قصه کودکانه‌ی: قوری کوچولو و قل‌قل سماور || باهمدیگه دوست باشیم!

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها خانم خانه برای آشپزخانه، یک قوری کوچولو خرید. بعد آن را از توی جعبه درآورد و خوب شست و تمیز کرد و روی سماور گذاشت. سماور خوش‌حال شد و سلام کرد

بخوانید
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--گنجشک-کوچولو-و-خورشید

قصه کودکانه‌ی: گنجشک کوچولو و خورشید || باهمدیگه قهر نکنید!

در یکی از روزهای بهاری که آسمان پر از تکه ابرهای کوچک و بزرگ بود، بچه گنجشکی هم توی آشیانه تنها بود. برای چی تنها بود؟ برای آن که مادر و پدر این گنجشک کوچولو رفته بودند برای او دانه و غذا بیاورند.

بخوانید
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--موش‌ها-و-گردوی-بزرگ

قصه کودکانه‌ی: موش‌ها و گردوی بزرگ || باهمدیگه دعوا نکنید!

دو تا بچه موش بودند که کنار پدر و مادرشان زندگی می‌کردند. اسم یکی از بچه موش‌ها دم‌کوتاه بود، اسم آن‌یکی هم دم بلند. دم بلند و دم‌کوتاه برادرهای خوبی بودند؛ ولی همیشه باهم دعوا می‌کردند؛

بخوانید
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--گرگ-و-بزغاله‌ی-بازیگوش

قصه کودکانه‌ی: گرگ و بزغاله‌ی بازیگوش || بی‌اجازه جایی نروید!

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی و روزگاری در یک روستا بزغاله‌ی بازیگوشی بود که هیچ‌وقت روی پای خودش بند نبود؛ یعنی چی؟ یعنی این‌که این بزغاله همیشه این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید و بازی می‌کرد.

بخوانید
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--چکمه‌های-پسر-کوچولو

قصه کودکانه‌ی: چکمه‌های پسر کوچولو || فصل زمستان چکمه بپوشید

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها بابای یک پسر کوچولو برای او یک جفت چکمه‌ی قشنگ خرید. پسر کوچولو از دیدن چکمه‌ها خوشحال شد و گفت: «بابا، این چکمه‌ها را کی بپوشم؟»

بخوانید
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان-گنجشک-کوچولو-و-باران

قصه کودکانه‌ی: گنجشک کوچولو و باران || بچه‌ها نباید بی‌اجازه جایی بروند

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری گنجشک کوچولویی که تازه پرواز یاد گرفته بود، از آشیانه پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. او همین‌طور که می‌رفت نگاه کرد ببیند مادرش دنبال او می‌آید یا نه.

بخوانید