Classic Layout

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--بازی-هندوانه-و-طالبی-و-خربزه

قصه کودکانه‌ی: بازی هندوانه و طالبی و خربزه || همدیگه را هل ندهید

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری در یک جالیز، هندوانه و خربزه و طالبی‌ای باهم دوست بودند. بله، این سه تا دوست، همیشه باهم می‌گفتند و می‌خندیدند و خوش بودند.

بخوانید
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--گوزن-و-فیل

قصه کودکانه‌ی: گوزن و فیل || مسخره کردن دیگران کار بدی است!

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری گوزنی که از راه رفتن در جنگل خسته و تشنه شده بود، کنار جوی آب بزرگی که در جنگل بود رفت تا آب بخورد. گوزن در حال آب خوردن بود که فیلی هم از راه رسید.

بخوانید
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--خاله-مهربان-و-موش-خانه

قصه کودکانه‌ی: خاله مهربان و موش || باهمدیگه اتحاد داشته باشید!

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها خاله مهربان چند تا گردو و بادام و فندق را پیش پایش ریخت و گفت: «دیگر هوا دارد سرد می‌شود. باید این‌ها را بشکنم تا مغزشان را توی زمستان بخورم.»

بخوانید
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--بز-بازیگوش-و-سگ-گله

قصه کودکانه‌ی: بز بازیگوش و سگ گله || بی‌اجازه جایی نروید!

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری بز بازیگوشی که زنگوله به گردن نداشت، از گله‌ی گوسفندها و بزها دور شد و برای خودش رفت و رفت و رفت. بز بازیگوشِ سیاه آن‌قدر رفت تا به کوهستان رسید؛

بخوانید
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--قوری-کوچولو-و-قل‌قل-سماور

قصه کودکانه‌ی: قوری کوچولو و قل‌قل سماور || باهمدیگه دوست باشیم!

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها خانم خانه برای آشپزخانه، یک قوری کوچولو خرید. بعد آن را از توی جعبه درآورد و خوب شست و تمیز کرد و روی سماور گذاشت. سماور خوش‌حال شد و سلام کرد

بخوانید
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--گنجشک-کوچولو-و-خورشید

قصه کودکانه‌ی: گنجشک کوچولو و خورشید || باهمدیگه قهر نکنید!

در یکی از روزهای بهاری که آسمان پر از تکه ابرهای کوچک و بزرگ بود، بچه گنجشکی هم توی آشیانه تنها بود. برای چی تنها بود؟ برای آن که مادر و پدر این گنجشک کوچولو رفته بودند برای او دانه و غذا بیاورند.

بخوانید
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--موش‌ها-و-گردوی-بزرگ

قصه کودکانه‌ی: موش‌ها و گردوی بزرگ || باهمدیگه دعوا نکنید!

دو تا بچه موش بودند که کنار پدر و مادرشان زندگی می‌کردند. اسم یکی از بچه موش‌ها دم‌کوتاه بود، اسم آن‌یکی هم دم بلند. دم بلند و دم‌کوتاه برادرهای خوبی بودند؛ ولی همیشه باهم دعوا می‌کردند؛

بخوانید
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--گرگ-و-بزغاله‌ی-بازیگوش

قصه کودکانه‌ی: گرگ و بزغاله‌ی بازیگوش || بی‌اجازه جایی نروید!

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی و روزگاری در یک روستا بزغاله‌ی بازیگوشی بود که هیچ‌وقت روی پای خودش بند نبود؛ یعنی چی؟ یعنی این‌که این بزغاله همیشه این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید و بازی می‌کرد.

بخوانید