یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم در شهر انطاکیه تاجر ثروتمندی از دنیا رفت و مال زیادی برای پسرش ماند. پسر دنباله کار پدرش را گرفت و در خریدوفروش اجناس بسیار دلیر شد و دلالها و کارشناسان و اطرافیان پدر با او همکاری میکردند
بخوانیدClassic Layout
قصه آموزنده: کودک هوشیار || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم سه نفر که کارشان پیلهوری بود، یعنی از یک آبادی جنس میخریدند و برای فروش به آبادی دیگر میبردند، در بیابان گرفتار راهزنان شدند و دزدها همه اجناسشان را گرفتند
بخوانیدقصه آموزنده: آتشبازی || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم طایفهای از میمونها در کوههای نزدیکی شهر همدان منزل داشتند. جمعیت آنها هم خیلی زیاد بود و بزرگتر و پیشوای آنها یک میمون سالخورده و باتجربه بود که نامش «روزبه» بود.
بخوانیدقصه آموزنده: تربیت فیل || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم، در کشمیر، پادشاهی بود که به عدل و انصاف مشهور بود و به نگهداری فیل بسیار علاقهمند بود و شماره فیلهای او به چهارصد میرسید
بخوانیدقصه آموزنده: بزرگی شتر || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک روباه از دهی فرار کرده بود و میخواست به دهات دیگر برود. در بیابان یک گرگ را دید که او هم از همان راه میرفت. رسیدند به هم و سلام و علیک کردند و همراه شدند
بخوانیدقصه پندآموز: خوراک بهشتی || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. یک روباه بود که مانند همه روباهها حیلهگر و ناقلا بود و چون زور و قدرتی نداشت که مثل شیر و پلنگ شکار کند ناچار همیشه با زبانبازی و مکر و حیله مرغها و حیوانات کوچکتر را گول میزد
بخوانیدقصه کارتونی کودکانه: کابولی والا
قصه کارتونی کودکانه: کابولی والا
بخوانیدقصه کارتونی کودکانه: قوری چای
قصه کارتونی کودکانه: قوری چای
بخوانیدقصه کودکانهی گنجشک و پرنده کوکی || خودت را دوست داشته باش!
روزی از روزها یک پرندهی کوکی زردرنگ کنار پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد. پرندهی کوکی گنجشکهایی را میدید که روی شاخههای یک درخت، جیکجیک میکردند و اینور و آنور میپریدند.
بخوانیدقصه کودکانهی جوجه کلاغ و آدمبرفی || دوست واقعی همیشه کنارته!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها توی فصل زمستان، جوجه کلاغی در آشیانهاش نشسته بود. آشیانهی جوجه کلاغ روی یک درخت بلند کاج بود. برای همین، جوجه کلاغ از آن بالا همهچیز را میدید.
بخوانید