یک روزی بود و یک روزگاری. یک مرد بازرگان بود که با یک بقال در بازار حساب جاری داشت. جنسهایی به بقال فروخته بود و پولهایی گرفته بود و هر وقت اجناس خرد و ریز لازم داشت به بقال سفارش میداد
بخوانیدClassic Layout
قصه آموزنده: نیکوکار گناهکار || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در روزگار قدیم پیرمرد مسلمان و دانشمندی در شهر بخارا زندگی میکرد که او را خواجهی بخارایی مینامیدند. یک روز خواجه مال و ثروت خود را حساب کرد و دید مستطیع شده...
بخوانیدقصه آموزنده: خیاط و کوزه || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش بر سر راه گورستان بود و ناچار وقتی کسی میمرد و به گورستانش میبردند از جلو دکان خیاط میگذشتند.
بخوانیدقصه آموزنده: گربه سفید || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم مردی بود که در خدمت حاکم شغل میرغضبی داشت و هر وقت میخواستند گناهکاری را تازیانه بزنند او را صدا میکردند. این میرغضب زن خوبی داشت که چون جان شیرین او را دوست میداشت
بخوانیدقصه آموزنده: یک قطره عسل || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری یک مرد شکارچی بود و یک سگ شکارچی تربیتشده داشت که با او کمک میکرد. سگ شکاری سگی بود لاغراندام با دستها و پاهای باریک و بلند که از هر حیوانی تندتر میدوید
بخوانیدقصه آموزنده: مرغ زیرک || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در نزدیکی شهر کابل یک هدهد بود که بسیار باهوش و زیرک بود و در باغی بر درختی لانه داشت و در آن باغ پیرزنی زندگی میکرد
بخوانیدقصه آموزنده: حکم قاضی || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یکی از پادشاهان قدیم، قاضی بزرگ پایتخت را خواست و دستور داد برای یکی از شهرها یک قاضی انتخاب کند. قاضی بزرگ این موضوع را با چهار نفر از شاگردان خود در میان گذاشت
بخوانیدقصه آموزنده: مورچه و زنبور || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. چند تا مورچه در خانه خرابهای لانه داشتند و سالها در آن زندگی میکردند. یک روز چند تا زنبور درشت سرخ هم به آنجا رسیدند و در شکاف دیوار خانه کردند
بخوانیدقصه آموزنده: صبر روباه || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. یک مرد کاسب بود که در قلعهای زندگی میکرد و کارش پوستیندوزی بود. از قصابهای ده پوست گوسفند و گاو میخرید و آنها را دباغی میکرد و پوستین درست میکرد و میفروخت.
بخوانیدقصه آموزنده: میمون فضول || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. جمعی از بازرگانان از کشوری به کشور دیگر سفر میکردند و قافلهای از شتران با مالالتجاره بسیار همراه داشتند. در بیابانی که صد فرسخ مسافت داشت اول شب به رباطی رسیدند و در آنجا منزل کردند.
بخوانید