روزی روزگاری، مکانی بود، فراخ و بادگیر، نزدیکِ هیچستان و، چسبیده به فراموشی، پُر از همهْ چیزهایی که هیچکس به آنها نیازی نداشت.
بخوانیدClassic Layout
داستان کودکانه: باب و دایناسور || از آثار باستانی نگهداری کنیم!
آن روز صبح، کارگاه باب، خیلی شلوغ بود. باب و چند تا از ماشینها، باید به مزرعه آقای پیکل میرفتند تا لولههای فاضلاب آنجا را عوض کنند. وَندی هم باید به موزه میرفت تا آنجا را قفسهبندی کند.
بخوانیدقصه کودکانه: بهترین سرگرمی || مدرسه رفتن چقدر خوبه!
توماس، جوجو و خرس کوچولو باهم به مدرسه میروند. خرس کوچولو کتابها را میآورد، توماس مدادها و یک کاغذ و جوجو هم یک پاککن را با خود میآورد.
بخوانیدقصهی کودکانه: بچه خارپشت و پروانه زرد || بیاجازه جایی نروید!
چه روز دوستداشتنی بود، همهی خارپشتهای کوچولو تنیس بازی میکردند. همهی آنها بهغیراز بچه خارپشت. او روی چمن نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: پیرزن مهربون و دوستای جنگلی || با صدای مریم نشیبا
نزدیکیهای جنگل، پیرزنی خانه داشت که حیوانات را خیلی دوست داشت. یک روز پیرزن روی برفها سر خورد و پایش شکست.
بخوانیدقصه کارتونی کودکانه: گربهی چکمه پوش
قصه کارتونی کودکانه: گربهی چکمه پوش
بخوانیدقصه کودکانه: فیل خوشقول || ماجراهای فیل باوفا
روزی بود و روزگاری، در یک سرزمین دور، در یک جنگل سرسبز و خرم، پرندهای تنبل مدتی روی تخمهایش خوابیده بود و به همین خاطر، حوصلهاش سر رفته بود...ناگهان فیلی از کنار لانهاش گذشت. پرنده تنبل، رو به او کرد و گفت: «سلام جناب فیل...
بخوانیدقصه کودکانه: آوازهای روزانهی پو || وینی پوه، خرس بامزه
وقتی خورشید سلام میکند، پو رختخوابش را مرتب میکند. او بینی خود را تکان میدهد و به پنجههایش [دست] میمالد،
بخوانیدقصه کودکانه: سوزن جادویی و پسر بازیگوش || دزدی کار بدیه!
یکی بود و یکی نبود. جادوگری بود که سوزنی جادویی داشت و کافی بود جادوگر به او بگوید: «بدوز!» و این سوزن همهچیز میدوخت؛ از کیسه گرفته تا لباس و جوراب و کلاه!
بخوانیدقصه کودکانه: با مسافرت اطلاعات شما زیاد میشود || آموزش نام سبزیجات و میوه های جالیزی به کودکان
یک روز مامان خرگوش به خرگوش کوچولو گفت که برود و هویج پیدا کند. چونکه در سر راهش میتواند چیزهای زیادی یاد بگیرد.
بخوانید