Classic Layout

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-ریش-نجات‌بخش

قصه‌ آموزنده: ریش نجات‌بخش || قصه‌های مثنوی مولوی

یک‌شب سلطان محمود لباس کارگری پوشید و تک‌وتنها در شهر غزنین به گردش شبانه مشغول شد. شب زمستان بود و شهر خلوت بود و درها بسته بود و در کوچه‌ها گاه‌گاه سگی یا گدایی یا رهگذری دیده می‌شد

بخوانید
داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-خر-برفت-و-خر-برفت

قصه‌ آموزنده: خر برفت و خر برفت || قصه‌های مثنوی مولوی

یک روزی بود و روزگاری. یک درویش صوفی بود و یک خر داشت که بر آن سوار می‌شد و از این آبادی به آن آبادی سفر می‌کرد. روزها مشغول گردش بود و شب‌ها هم اگر به خانقاه و خراباتی می‌رسید در آنجا با درویش‌ها به سر می‌برد

بخوانید
قصه‌های-آموزنده‌ی-قابوس‌نامه-قصه-دانش-و-پاداش

قصه‌ آموزنده: دانش و پاداش || قصه‌های قابوس‌نامه

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز پیرزنی پرسان پرسان به سراغ بزرگمهر حکیم آمد و در حضور جمعی که آنجا بودند مسئله‌ای پرسید. بزرگمهر فکری کرد و گفت: «نمی‌دانم. باید مطالعه کنم و فکر کنم و جواب مسئله را پیدا کنم.»

بخوانید
قصه‌های-آموزنده‌ی-قابوس‌نامه-قصه-خلیفه-و-حاکم

قصه‌ آموزنده: خلیفه و حاکم || قصه‌های قابوس‌نامه

یک روزی بود و یک روزگاری. در روزگار قدیم، یکی از کسانی که از طرف خلیفه در شهری حاکم بود بنای ظلم و بیداد را گذاشت و همه‌ی سعی خود را به پر کردن جیب خود و جمع‌کردن مال گماشت...

بخوانید