Classic Layout

قصه‌های شیخ عطار : هدیه آب بهشتی || تو قدر آب چه دانی که بر کنار فراتی

قصه‌های شیخ عطار : هدیه آب بهشتی || تو قدر آب چه دانی که بر کنار فراتی

روزی بود، روزگاری بود. یک عرب بیابانی بود که تمام عمرش را با خانواده‌اش در صحرای ریگزار به سر برده بود و هرگز یک شهر را ندیده بود. آن‌ها در خیمۀ خود نزدیک آب‌باریکه‌ای که از پای تپه درمی‌آمد و در ریگ فرومی‌رفت زندگی می‌کردند.

بخوانید
قصه‌های شیخ عطار: تجارت و شانس || تا خواست خدا چه باشد...

قصه‌های شیخ عطار: تجارت و شانس || تا خواست خدا چه باشد…

روزی بود، روزگاری بود. در زمان قدیم مردم از اوضاع شهرهای دیگر خیلی دیر باخبر می‌شدند و بازرگانان برای اینکه بتوانند در کارشان تصمیم بگیرند بیشتر خودشان به این شهر و آن شهر می‌رفتند و جنس می‌فروختند و جنس می‌خریدند.

بخوانید
قصه‌های شیخ عطار: پیر چنگی || توکل بر خدا

قصه‌های شیخ عطار: پیر چنگی || برای خدا ساز بزن!

روزی بود، روزگاری بود. یک مرد ساززن بود که کاری غیر از نواختن رباب بلد نبود. در شهر خودش از اول، این کار را یاد گرفته بود و در جوانی در شادی‌های مردم شرکت می‌کرد و رباب می‌نواخت و از این کار پولی به دست می‌آورد و زندگی می‌کرد تا پیر شد.

بخوانید
قصه‌های شیخ عطار: پیرزن اسفند دود کن || زبان خوش، مشکل‌گشاست

قصه‌های شیخ عطار: پیرزن اسفند دود کن || زبان خوش، مشکل‌گشا است

روزی بود، روزگاری بود. یک پیرزن بینوا بود که از مال دنیا یک خانه خرابه داشت و دیگر هیچی نداشت. هیچ کاری هم بلد نبود و کارش این بود که روزها دم در خانه‌اش می‌نشست، یک منقل کوچک جلوش می‌گذاشت و اسفند دود می‌کرد

بخوانید
قصه‌های شیخ عطار: حماسۀ گنجشکی || گنجشک لاف‌زن و حضرت سلیمان

قصه‌های شیخ عطار: حماسۀ گنجشکی || گنجشک لاف‌زن و حضرت سلیمان

روزی بود، روزگاری بود. یک روز حضرت سلیمان با لشکر خود از صحرایی می‌گذشت، در صحرا پرندگان روی درخت‌ها به کار و زندگی خود مشغول بودند و روی یکی از درخت‌ها هم گروهی گنجشک‌ها جمع شده بودند، از این شاخه به آن شاخه می‌جَستند و با صدای خود غوغایی بر پا کرده بودند.

بخوانید
قصه‌های شیخ عطار: ریش عابد || تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

قصه‌های شیخ عطار: ریش عابد || تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

روزی بود، روزگاری بود. در زمان حضرت موسی یک مرد عابد زاهد بود که از مردم کناره گرفته بود و شب و روز عبادت می‌کرد؛ اما خودش هم می‌فهمید که در این عبادت کردن و نمازخواندن و دعا خواندن ذوقی و حالی که باید داشته باشد ندارد.

بخوانید
قصه‌های شیخ عطار: یکی بود دوتا نبود || عاشقی عقل و جسارت می‌خواهد

قصه‌های شیخ عطار: یکی بود دوتا نبود || عاشقی عقل و جسارت می‌خواهد

روزی بود، روزگاری بود. در زمان قدیم حاکم یکی از شهرها دختری داشت که خیلی زیبا بود و خواستگاران فراوان داشت. گاه‌گاه یکی از دوستان حاکم موضوعی را بهانه می‌کردند و رشته حرف را به عروسی و ازدواج می‌کشیدند و از کسی نام می‌بردند که جوان شایسته‌ای است و چنین است و چنان است...

بخوانید
قصه‌های شیخ عطار: کودک ماهیگیر و سلطان محمود

قصه‌های شیخ عطار: کودک ماهیگیر و سلطان محمود

روزی بود، روزگاری بود. یک کودک سیاه‌پوست فقیر بود که چند برادر و خواهر کوچک‌تر داشت. پدرش از دنیا رفته بود و مادرش جز خانه‌داری کاری نداشت و این کودک که بزرگ‌تر از همۀ بچه‌ها بود روزها می‌رفت کنار دریا ماهی می‌گرفت

بخوانید