Classic Layout

قصه‌های شیخ عطار: خوشبخت و بدبخت || دولت و جامعه چقدر مسئول هستند؟

قصه‌های شیخ عطار: خوشبخت و بدبخت | دولت و جامعه چقدر مسئول هستند؟

روزی بود، روزگاری بود. یک روز انوشیروان با همراهان به شکار می‌رفتند. در صحرای دور از آبادی به ویرانه‌ای رسیدند. انوشیروان با اسب به‌طرف ویرانه راند تا بداند که آنجا چگونه جایی بوده و چرا ویران شده

بخوانید
قصه‌های شیخ عطار: سنگ آسیاب || زمانه را چو نکو بنگری همه پند است

قصه‌های شیخ عطار: سنگ آسیاب || زمانه را چو نکو بنگری همه پند است

روزی بود، روزگاری بود. شیخ ابوسعید، درویشی بود دانادل و معروف که در نیشابور خانقاهی داشت و شاگرد و مرید بسیار داشت. یک روز شیخ با جمعی از دوستان از صحرا می‌گذشتند و به یک آسیاب رسیدند.

بخوانید
قصه‌های شیخ عطار: مار و مارگیر || سوء استفاده از نام و یاد خدا

قصه‌های شیخ عطار: مار و مارگیر || سوء استفاده از نام و یاد خدا

روزی بود، روزگاری بود. یک مرد مارگیر بود که در گرفتن مار خیلی تجربه داشت و کارش این بود که می‌رفت دم سوراخ مار تله می‌گذاشت و معجون‌های خوشبو در آن می‌گذاشت و افسون‌های عجیب‌وغریب می‌خواند

بخوانید
قصه‌های شیخ عطار: آب تازه، آب نو || مرغ همسایه غاز نیست؛ مرغ است

قصه‌های شیخ عطار: آب تازه، آب نو || مرغ همسایه غاز نیست؛ مرغ است

روزی بود، روزگاری بود. یک مرد سقا بود و کارش این بود که هرروز مشک خود را به دوش بیندازد و از سر چشمه برای مردم آب ببرد. یک جام کوچک هم همراه داشت که اگر در میان راه کسی آب خواست به مردم آب بدهد.

بخوانید
قصه‌های شیخ عطار: گدای عاشق || عشق، جنون نیست! هوشیاری است!

قصه‌های شیخ عطار: گدای عاشق || عشق، جنون نیست! هوشیاری است!

روزی بود، روزگاری بود. در یکی از شهرها دختر حاکم شهر از همۀ دختران زیباتر بود. معلوم است که با این ترتیب در میان جوانان شهر، دختر حاکم خواستار زیاد داشت و بعضی هم خود را عاشق او می‌دانستند.

بخوانید
قصه‌های شیخ عطار: دیوانۀ نی سوار || شأن خود را حفظ کنیم

قصه‌های شیخ عطار: دیوانۀ نی سوار || شأن خود را حفظ کنیم

روزی بود، روزگاری بود. یک روز مردم دیدند یک نفر بر یک نی بلند سوار شده، با یک دستش نی را گرفته و با دست دیگرش یک شلاق و مانند کسی که سوار بر اسب باشد در میدانِ بازی می‌دود و بر می‌جهد و فرو می‌جهد و می‌خندد

بخوانید
قصه‌های شیخ عطار: کودک دانا || در جستجوی دختر شاه پریان

قصه‌های شیخ عطار: کودک دانا || در جستجوی دختر شاه پریان

روزی بود، روزگاری بود. در زمان قدیم در هندوستان کودکی بود به نام «رامان» که خیلی باهوش و زیرک بود و دایم در فکر چیز یادگرفتن بود. رامان‌ وقتی‌که خیلی بچه بود دلش می‌خواست همه‌چیز را بفهمد

بخوانید