روزی بود، روزگاری بود. در زمان دانیال نبی یک روز مردی آمد پیش او و گفت: «ای دانیال امان از دست شیطان!» دانیال پرسید: «مگر شیطان چه کرده؟»
بخوانیدClassic Layout
قصههای شیخ عطار: آب تازه، آب نو || مرغ همسایه غاز نیست؛ مرغ است
روزی بود، روزگاری بود. یک مرد سقا بود و کارش این بود که هرروز مشک خود را به دوش بیندازد و از سر چشمه برای مردم آب ببرد. یک جام کوچک هم همراه داشت که اگر در میان راه کسی آب خواست به مردم آب بدهد.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: گدای عاشق || عشق، جنون نیست! هوشیاری است!
روزی بود، روزگاری بود. در یکی از شهرها دختر حاکم شهر از همۀ دختران زیباتر بود. معلوم است که با این ترتیب در میان جوانان شهر، دختر حاکم خواستار زیاد داشت و بعضی هم خود را عاشق او میدانستند.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: دیوانۀ نی سوار || شأن خود را حفظ کنیم
روزی بود، روزگاری بود. یک روز مردم دیدند یک نفر بر یک نی بلند سوار شده، با یک دستش نی را گرفته و با دست دیگرش یک شلاق و مانند کسی که سوار بر اسب باشد در میدانِ بازی میدود و بر میجهد و فرو میجهد و میخندد
بخوانیدقصههای شیخ عطار: پند کلاه نمدی || این هم بگذرد …
روزی بود، روزگاری بود. در آن زمان، حاکم نیشابور دلش میخواست که بتواند آرام و مهربان باشد ولی نمیتوانست. کمحوصله و آتشیمزاج بود.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: کودک دانا || در جستجوی دختر شاه پریان
روزی بود، روزگاری بود. در زمان قدیم در هندوستان کودکی بود به نام «رامان» که خیلی باهوش و زیرک بود و دایم در فکر چیز یادگرفتن بود. رامان وقتیکه خیلی بچه بود دلش میخواست همهچیز را بفهمد
بخوانیدقصههای شیخ عطار : هدیه آب بهشتی || تو قدر آب چه دانی که بر کنار فراتی
روزی بود، روزگاری بود. یک عرب بیابانی بود که تمام عمرش را با خانوادهاش در صحرای ریگزار به سر برده بود و هرگز یک شهر را ندیده بود. آنها در خیمۀ خود نزدیک آبباریکهای که از پای تپه درمیآمد و در ریگ فرومیرفت زندگی میکردند.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: تجارت و شانس || تا خواست خدا چه باشد…
روزی بود، روزگاری بود. در زمان قدیم مردم از اوضاع شهرهای دیگر خیلی دیر باخبر میشدند و بازرگانان برای اینکه بتوانند در کارشان تصمیم بگیرند بیشتر خودشان به این شهر و آن شهر میرفتند و جنس میفروختند و جنس میخریدند.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: پیر چنگی || برای خدا ساز بزن!
روزی بود، روزگاری بود. یک مرد ساززن بود که کاری غیر از نواختن رباب بلد نبود. در شهر خودش از اول، این کار را یاد گرفته بود و در جوانی در شادیهای مردم شرکت میکرد و رباب مینواخت و از این کار پولی به دست میآورد و زندگی میکرد تا پیر شد.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: پیرزن اسفند دود کن || زبان خوش، مشکلگشا است
روزی بود، روزگاری بود. یک پیرزن بینوا بود که از مال دنیا یک خانه خرابه داشت و دیگر هیچی نداشت. هیچ کاری هم بلد نبود و کارش این بود که روزها دم در خانهاش مینشست، یک منقل کوچک جلوش میگذاشت و اسفند دود میکرد
بخوانید