داستان آموزنده: مادهشیری در جنگل، بچۀ خود را از دست داد. در دوری او آه و نالهاش به آسمانها رفت. شب و روز فریاد میکشید و زاری میکرد و مینالید و به آسمان و زمین بد میگفت و به همه نفرین میکرد
بخوانیدClassic Layout
قصههای لافونتِن: داستان دو مرد و یک صدف || نتیجه دعوا و منازعه
داستان آموزنده: دو نفر که برای زیارت به شهری میرفتند در راه همسفر شدند و از کنار دریا بهسوی شهر زیارتی میگذشتند. در راه، نزدیک دریا، یک صدف پیدا کردند
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان خری که بت مقدس را میبرد || احترام واقعی
داستان آموزنده: بت مقدسی را که پیروان بسیار داشت بر پشت خری از جایی به جایی میبردند. خر از هرکجا میگذشت مردم بتپرست با دیدن بت به او کرنش کرده با احترام، کلاه از سر برمیداشتند
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان گرگ و روباه || فریب حقهبازها را نخورید
داستان آموزنده: روباهی از راهی میگذشت. شب بود و تاریک و تازه ماه در آسمان پیدا شده بود. ناگاه به چاهی رسید. در آن نگاه کرد. عکس ماه توی آب بود. روباه گرسنه پنداشت که قرص پنیر است.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان دو بز نادان و لجباز || عاقبت غرور و لجبازی
داستان آموزنده: بزهای کوهی که در کوهستان زندگی میکنند چالاک و زرنگ و صبور و سختکوش هستند. از خطر و بلندی و برف و بوران نمیترسند. آنها زندگی آزاد را دوست دارند و باهم کوه و کمر را زیر پا میگذارند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان درخت بلوط و نی || عاقبت غرور بیجا
داستان آموزنده: در کنار شهری، در باغی یک درخت بلوط که سالهای درازی از عمرش میگذشت رُسته بود. در نزدیکی آن درخت بلوط چند بوتۀ نی نیز روییده و با بلوط همسایه شده بودند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان خروس و مروارید || قدر زر زرگر شناسد!
داستان آموزنده: خروسی در صحرا به دانه چیدن مشغول بود و به گوشه و کناری سر میزد تا چیزی برای خوردن پیدا کند. ناگاه چشمش به یک دانه مروارید گرانبها افتاد و بهسوی آن دوید.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان شیر پیر || خدا هیچ بندهای را خوار نکند!
داستان آموزنده: شیری که در جنگل، پادشاه و زورمندتر از همه بود. پس از مدتی پیر شد و ناتوانی بر او چیره گردید. ناچار از شکار بازماند و دیگر نمیتوانست شکار کند و غذای خود و اطرافیان خود را فراهم کند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان زنجره و مورچه| از امروز به فکر فردا باش
داستان آموزنده: زنجره حشرۀ آوازهخوان و دورهگرد است. همۀ فصل بهار و تابستان که هوا خوب است مشغول ولگردی و آوازهخوانی است و هرچه گیرش میآید میخورد و دلخوش، زیر آواز میزند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: ماهی کوچک و ماهیگیر || نقد امروز به از نسیه!
داستان آموزنده: ماهیگیری لب جوی نشسته بود و قلاب ماهیگیری را به آب انداخته در انتظار ماهیای بود که به قلاب بیفتد. ناگهان قلاب تکانی خورد و ماهیگیر آن را از آب بیرون کشید.
بخوانید