Classic Layout

قصه-شب-کودکانه-گل-کوچولو-و-آفتاب

قصه شب کودک‌: گل کوچولو و آفتاب || گل‌ها به نور نیاز دارند

قصه شب: روزی از روزها در یکی از خانه‌ها، گل کوچکی با گلدان کوچکی کنار یک پنجره نشست. پنجره با دیدن گل کوچک گفت: «سلام گل کوچولو، خوش‌آمدی!» گل کوچولو نگاهی به دوروبرش انداخت و گفت: «اینجا کجاست؟ من الآن کجا هستم؟»

بخوانید
قصه-شب-کودکانه-الاغ-تنبل

قصه شب کودک‌: الاغ تنبل || تنبلی خیلی زشته!

داستان شب: روزی روزگاری در یک روستا مردی بود که دو الاغ داشت. این الاغ‌ها سال‌ها بود که برای مرد روستایی کار می‌کردند. مرد روستایی هرروز با این الاغ‌ها علف و چیزهای دیگر به دوروبر روستا می‌برد

بخوانید
قصه-شب-کودکانه-دوستانِ-دفتر-نقاشی

قصه شب کودک‌: دوستانِ دفتر نقاشی || هر ابزاری فایده ای دارد

داستان شب: روزی از روزها مداد و مدادتراش و دفتر نقاشی باهم دوست شدند. دفتر نقاشی بزرگ‌تر از مداد و مدادتراش بود و آن‌ها کوچک‌تر بودند و کمتر می‌دانستند که چه‌کار بکنند و چه‌کار نکنند.

بخوانید
قصه-شب-کودکانه-دوستی-شتر-و-روباه

قصه شب کودکانه‌: دوستی شتر و روباه || کی از همه زرنگتره؟

داستان شب: روزی روزگاری روباهی برای پیدا کردن غذا از لانه‌اش بیرون آمد. او نگاهی به این‌طرف و آن‌طرف انداخت و با خودش گفت: «امروز باید تا می‌توانم مرغ و خروس بگیرم. امروز می‌خواهم به‌اندازه‌ی چند روز غذا جمع کنم.»

بخوانید