توی یک جنگل بزرگ، زیر یک درخت سرسبز و پربرگ، یک خانهی کوچک بود. توی این خانه سه خرس زندگی میکردند؛ بابا خرسه، ننه خرسه و بچه خرسه.
بخوانیدClassic Layout
قصه کودکانه آموزنده: بخت بد / تصمیم عجولانه، پیامد بدی دارد
روزی روزگاری، در یک دهکدهی کوچک مردی به اسم پانوس زندگی میکرد. پانوس مرد خوب و مهربانی بود؛ اما یک عیب بزرگ داشت: همیشه عجله میکرد و میخواست هر کاری را زود تمام کند.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: گنجشک کوچولوی ترسو / ترس عامل شکست است
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود گنجشک کوچولویی بود که خیلی ترسو بود. یک روز گنجشک کوچولو یک تکه پنبه پیدا کرد. اینطرف را گشت و آنطرف را گشت تا یک جای خوب پیدا کند؛
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: روباه خوابآلوده / تنبلی و خوابآلودگی انسان را ناتوان میکند
یکی بود یکی نبود. توی یک بیشهی سبز، روباهی زندگی میکرد. این روباه خیلی لاغر بود. هرکس این روباه را میدید با خودش میگفت: «روباه حتماً چیزی برای خوردن پیدا نمیکند.»
بخوانیدالسلام علیک یا فاطمه الزهرا یا ام الحسن و الحسین
سلام بر فاطمه
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: ببری که موش شد / گذشته ات را فراموش نکن!
یکی بود یکی نبود. کنار یک جنگل سبز، خانهای بود. توی این خانه، پیرزن تنهایی زندگی میکرد. یک روز پیرزن دَم درِ خانه نشسته بود و نخ میریسید؛ ناگهان موش کوچولویی را دید که کلاغی دنبالش کرده بود.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: جوجه ازخودراضی / تکبر و خودبزرگ بینی،کار بدی است
یکی بود یکی نبود. توی یک مزرعهی کوچک، یک مرغ و یازده جوجهاش زندگی میکردند. ده تا از این جوجهها خوب و مهربان بودند؛ اما یکی از آنها بداخلاق و ازخودراضی بود.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: برادر بزرگتر و برادر کوچکتر / لجبازی رابطه را خراب میکند
یکی بود یکی نبود. سالها پیش، دو برادر در یک مزرعهی کوچک زندگی میکردند. هردوی آنها سخت زحمت میکشیدند و کار میکردند؛ اما کارشان خوب پیش نمیرفت؛ چون برادر کوچکتر لجباز و یکدنده بود.
بخوانید5 داستان صوتی کودکانه: سلام آقای آسیابون + 4 قصه صوتی برای خواب کودکان قصهگو: خاله مریم نشیبا 51#
5 داستان صوتی کودکانه این مجموعه با صدای مریم نشیبا: 1- سلام آقای آسیابون 2- یك دوست تازه 3- یك كلاغ چهل كلاغ 4- یكی هست كه حرف های ما را می شنود 5- یكی هست كه حرفمان را می فهمد
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: خارکن و موش و مار و طوطی / خوبی را با خوبی پاسخ دهید
یکی بود یکی نبود. پیرمرد خارکنی بود که توی یک ده کوچک زندگی میکرد. پیرمرد روزها به بیابان میرفت و خار میکند. خارها را به شهر میبرد و میفروخت و شب به خانه برمیگشت.
بخوانید