داستان آموزنده: روزی دو پسربچه باهم از جادهای میگذشتند. در راه، بادامی روی زمین پیدا کردند. هردوی آنها با سرعت دویدند تا آن را بردارند. یکی از پسرها بادام را برداشت. پسر دیگر گفت: این بادام مال من است.
بخوانیدClassic Layout
داستان کودکانه: بُنتی و شیشۀ شکلات || حرص و طمع خوب نیست
داستان آموزنده: یک روز عید، بُنتی همراه مادرش به خانهی زن ثروتمندی رفت. این زن ثروتمند دوست مادرش بود. بعد از سلام، دو زن همدیگر را بغل کردند و با روبوسی، عید را به هم تبریک گفتند.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: الاغ و بُت || برای عاقل یک اشاره بس است
قصه کودکانه: روزی مجسمهسازی الاغی را برای بردن یک بُت برای مشتری پولداری از جایی کرایه کرد. بت با دقت زیاد و بسیار زیبا ساخته شده و الاغ، غرق زیبایی بت شده بود.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: اسب و مرد || آزادی، هدیۀ خداست
قصه آموزنده: روزی اسبی به مردی رسید و گفت: خواهش میکنم به من کمک کنید! یک ببر وحشی به جنگل آمده و میخواهد مرا بکشد.
بخوانیدداستان کودکانه: سفیدبرفی و هفت کوتوله || پایان راه ملکه بدجنس
قصه کودکانه: در روزگار قدیم، دختر جوان و زیبایی به نام سفیدبرفی که تنها فرزند پادشاه سرزمینی دور بود با نامادری ظالم خود، ملکه، زندگی میکرد. هرچه سفیدبرفی بزرگتر میشد، ملکه نسبت به زیبایی او حسادت بیشتری احساس میکرد.
بخوانیدشعر کودکانه: این باغوحش کوچک چه زیباست || آشنایی با نام حیوانات
شعرهای این کتاب را «ولادیمیر مایاکوفسکی» سروده است. او شاعر بزرگی بود که در حدود صدسال پیش، یعنی به سال ۱۸۹۴ میلادی (۱۲۷۳ خورشیدی) در «باگدادی» که یکی از شهرهای «گرجستان» است به دنیا آمد و نزدیک به سیوهفت سال زندگی کرد.
بخوانیدداستان کودکانه: پینگو و خانواده || ماجرای تولد بچه پنگوئن
قصه کودکانه: بهزودی پینگو صاحب یک برادر کوچک خواهد شد. مادرش یک تخم بزرگ گذاشته است و درحالیکه روی آن نشسته، یک کلاه نو هم برای پینگو میبافد. پدر هم لباسها را میشوید.
بخوانیدداستان کودکانه: مارمولک کوچولوی دُمبریده | فایدهی دُم برای حیوانات
قصه کودکانه: یک بچه مارمولک دارد روی دیوار بازی میکند. مارِ بزرگی میآید و دُمش را گاز میگیرد. مارمولک کوچولو با تمام قدرتش پا به فرار میگذارد؛ اما دیگر دُمش کنده شده است.
بخوانیدداستان کودکانه: مردی که میخواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ
داستان کودک: روزی بود و روزگاری. مردی بود که میخواست تا ابد زنده بماند. اسمش بودکین بود. او در دهکدۀ کوچکی میزیست که بر کنارۀ رودی در درهای رام و آرام بود که تپههایی سبز و نرم، دورتادورش را گرفته بود.
بخوانیدداستان کودکانه: گوژپشت نُتردام || داستانی پرماجرا از ویکتور هوگو
داستان کودک: در انتهای برج بلند کلیسای «نُتردام»، کوازیمودو (مسئول به صدا درآوردن زنگ کلیسا) ایستاده بود و از بالا به خانهها و کوچههای شهر پاریس نگاه میکرد. «کوازیمودو» انسان مهربان و خوشقلب و درعینحال مرد جوانی بود
بخوانید