فکرش را هم نمیتوانید بکنید که چه کسی قرار است به کلاس درس خانم فریزل بیاید. دیروز صبح وقتی کیشا وارد کلاس شد، با خودش میهمان کوچولویی آورده بود. کیشا گفت: «بچهها بیایید دوست من مورچه را ببینید و خوشامد بگویید.»
بخوانیدClassic Layout
داستان کودکانه: سفیدبرفی و رز قرمز || شاهزادۀ پوست خرسی
داستان کودکانه: روزی روزگاری، بیوهی فقیری بود که دو دختر دوستداشتنی داشت. همگی آنها در کلبهای کوچک که دو درختچهی رُز در دو طرف آن بود، زندگی میکردند.
بخوانیدداستان کودکانه: پینوکیو، عروسک چوبی
داستان کودکانه: در دهکدهای کوچک در ایتالیا پیرمردی نجار به نام پدر ژِپتو زندگی میکرد. یک روز او عروسک پسربچهای را از چوب ساخت. ازآنجاییکه پدر ژپتو هیچ خانوادهای نداشت، با خود گفت: «ایکاش، این عروسک یک پسر واقعی بود.»
بخوانیدداستان کودکانه: پری دریایی || دنبال رؤیاهای خوب باش!
داستان کودک: روزی روزگاری، پری دریایی کوچکی شاهزادهای را که در حال غرق شدن بود، نجات داد. کشتی شاهزاده غرق شده بود. پری دریایی او را به ساحل آورد و چند ماهیگیر او را به قصر بردند.
بخوانیدداستان آموزنده: مادربزرگ و گربهها || قصه عامیانهای از فلسطین
داستان نوجوان: روزگاری نهچندان دور، در زادگاه من، در روستایی از روستاهای شمال فلسطین، پیرزنی کوچک اندام زندگی میکرد که همه او را مادربزرگ مینامیدند. شوهر و فرزندان پیرزن مرده بودند و او در این دنیای بزرگ، تنهای تنها بود.
بخوانیدداستان آموزنده کودک: کرهاسب و رودخانه || ارزش مشورت و فکر کردن
داستان آموزنده: دردهی که میان کوهها و تپههاست، اسبهای زیادی زندگی میکنند. مردم ده، از این اسبها برای شخم زدن زمین و کشیدن گاریهایشان استفاده میکنند.
بخوانیدرفع خطای Notice: is_feed was called incorrectly در وردپرس
به نام خدا می خواستم از طریق دکمه «افزودن پرونده چندرسانه ای» در ویرایشگر وردپرس، یک عکس به نوشته خود اضافه کنم. اما با کمال تعجب دیدم این دکمه غیرفعال شده و حتی امکان آپلود دستی تصاویر هم ناممکن است. تمام افزونه ها را یکی یکی بررسی کردم و افزونه …
بخوانیدداستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال
داستان کودک: خرسِ سفیدِ کوچولو خیلی تنها بود. وقتی کنار اقیانوس سرد و آبی مینشست و آن را تماشا میکرد به خود میگفت ایکاش دوستی داشتم که میتوانستم با او بازی کنم.
بخوانیدداستان کودکانه: خانهای به بزرگیِ یک سیب || لگو در جستجوی خانه
داستان کودکانه: هرچه ابرها بیشتر در آسمان جابهجا میشدند، لگو بیشتر میترسید. لگو، کرم کوچکی بود که روی یک برگ زندگی میکرد. اگر هوا روشن و آفتابی بود، برگ جای بدی برای زندگی کردن او نبود، حتی گاهی میتوانست غذای خوشمزهای هم برای او باشد؛
بخوانیدداستان کودکانه: جوجهتیغی کوچک || به دنبال دوستی
داستان کودک: صبح یکی از روزهای بهار، جوجهتیغی کوچک که در خواب خوشی فرورفته بود، از آواز گنجشکها و سروصدایی که از شادمانی حیوانات جنگل به گوش میرسید، از خواب بیدار شد.
بخوانید