Classic Layout

افسانه-ازوپ-کلاغ-سیاه-و-قوی-سفید

داستان کودکانه و آموزنده: کلاغ سیاه و قوی سفید || افسانه‌های ازوپ

در سرزمینی که پای آدمیزاد به آنجا نرسیده بود، حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. از پرنده و چرنده هرکدام سرشان به کار و زندگی خودشان گرم بود و کسی در فکر این نبود که چطور دیگری را فریب بدهد

بخوانید
داستان-ازوپ-روباه-و-لک‌لک

داستان کودکانه و آموزنده: روباه و لک‌لک || افسانه‌های ازوپ

سال‌های سال پیش، آن زمانی که نه من بودم و نه شما، خانم لک‌لک و آقا روباه باهم دوست شده بودند. ما که ندیده‌ایم و چون ندیده‌ایم نمی‌توانیم تصور کنیم که چطور روباه و لک‌لک می‌توانند باهم دوست باشند.

بخوانید
داستان-ازوپ--روباه-و-شیر

داستان کودکانه و آموزنده: روباه و شیر || افسانه‌های ازوپ

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود. در بیشه‌ای زیبا و سرسبز که پر از درختان کهن‌سال بود، شیر بزرگ و پرقدرتی زندگی می‌کرد. در این بیشۀ بزرگ، غیر از شیر حیوانات دیگری هم زندگی می‌کردند

بخوانید
داستان-ازوپ-خورشید-و-باد

داستان کودکانه و آموزنده: خورشید و باد || افسانه‌های ازوپ

روزی از روزها خورشید و باد دربارۀ اینکه قدرت کدام‌یک از آن‌ها بیشتر است باهم حرف می‌زدند. در همین موقع مردی از جاده‌ای عبور می‌کرد. خورشید و باد تصمیم گرفتند که هرکدام قدرت خود را آزمایش کنند.

بخوانید
چه-کسی-زنگوله-را-به-گردن-گربه-می‌بندد؟

داستان آموزنده: چه کسی زنگوله را به گردن گربه می‌بندد؟

در خانه‌ای قدیمی که دیوارهایش نمناک بود، عنکبوت‌ها با خیال راحت تار تنیده بودند و زندگی می‌کردند. در این خانۀ قدیمی، گردوغبار همه‌جا را پوشانیده بود و هیچ نشانه‌ای از دوستی و محبت و صفا و یکرنگی نبود.

بخوانید