Classic Layout

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین 1

داستان آموزنده: مادربزرگ و گربه‌ها || قصه‌ عامیانه‌ای از فلسطین

داستان نوجوان: روزگاری نه‌چندان دور، در زادگاه من، در روستایی از روستاهای شمال فلسطین، پیرزنی کوچک اندام زندگی می‌کرد که همه او را مادربزرگ می‌نامیدند. شوهر و فرزندان پیرزن مرده بودند و او در این دنیای بزرگ، تنهای تنها بود.

بخوانید

رفع خطای Notice: is_feed was called incorrectly در وردپرس

به نام خدا می خواستم از طریق دکمه «افزودن پرونده چندرسانه ای» در ویرایشگر وردپرس، یک عکس به نوشته خود اضافه کنم. اما با کمال تعجب دیدم این دکمه غیرفعال شده و حتی امکان آپلود دستی تصاویر هم ناممکن است. تمام افزونه ها را یکی یکی بررسی کردم و افزونه …

بخوانید
داستان-کودکانه-خانه‌ای-به-بزرگیِ-یک-سیب

داستان کودکانه: خانه‌ای به بزرگیِ یک سیب || لگو در جستجوی خانه

داستان کودکانه: هرچه ابرها بیشتر در آسمان جابه‌جا می‌شدند، لگو بیشتر می‌ترسید. لگو، کرم کوچکی بود که روی یک برگ زندگی می‌کرد. اگر هوا روشن و آفتابی بود، برگ جای بدی برای زندگی کردن او نبود، حتی گاهی می‌توانست غذای خوشمزه‌ای هم برای او باشد؛

بخوانید
داستان-کودکانه-گربۀ-پوتین-پوش

قصه کودکانه: گربۀ پوتین پوش || روایت دیگری از قصه گربۀ چکمه‌پوش

داستان کودک: در روزگاران قدیم آسیابان پیر و فقیری بود که سه پسر داشت، او با پسرانش در یک روستای کوچک زندگی می‌کرد. آسیابان از مال دنیا چیزی نداشت به‌جز یک آسیاب، یک الاغ و یک گربه.

بخوانید
داستان-کودکانه-غازی-که-تخم-طلا-می‌گذاشت

داستان کودکانه: غازی که تخم طلا می‌گذاشت || افسانه‌ای از ازوپ

داستان آموزنده: روزی بود، روزگاری بود. در دهکده‌ای، در کنار دریا، زن و شوهر پیری زندگی می‌کردند. آن‌ها مثل بیشتر دهقانانِ روزگار، فقیر و بینوا بودند. رنج و درد سالیان دراز از چهره غمگین و چروکیده آن‌ها پیدا بود.

بخوانید