یک روز روباه آمد پیش شیر و گفت: «ارباب، وضعم خیلی خراب است، هیچی پیدا نمیشود، آمدم ببینم اینجاها در خدمت شما گوشتی چیزی نیست؟» شیر گفت: «به جان عزیزت من هم یک هفته است گوشت نخوردهام.
بخوانیدClassic Layout
داستان حضرت علی علیه السلام و شمردن موی ریش || دانش بیفایده
در یکی از روزهای سال آخر زندگی حضرت علی علیهالسلام بود. علی بعد از ادای نماز بر منبر نشست، خطبهای خواند و مردم را به آنچه خیر و صلاحشان بود موعظه کرد.
بخوانیدداستان: گدای نابینا و دزد بینوا || حساب ذره المثقال
مرد بینوایی به جستجوی کار از شهری به شهری سفر کرد. در آنجا کاری پیدا کرد و مدتی به قناعت زندگی کرد تا قدری پول پسانداز کرد، ولی یک روز بیکار شد.
بخوانیدداستان علمی تخیلی کودکان: سفرهای علمی || قلهای که منفجر میشود
این ماجرا هم، مثل ماجراهای قبلی، در روزی معمولی در کلاس خانم فریزل اتفاق افتاد. البته نهچندان معمولی! چون در کلاس خانم فریزل روز معمولی وجود ندارد.
بخوانیدداستان علمیتخیلی کودکان: سفرهای علمی || بیابان پرخطر
خانم فریزل جالبترین و شگفتآورترین معلم دنیاست. امروز، اوضاع مدرسه بهطور عجیبی ساکت و آرام بود. همۀ ما مشغول کار روی ماکت صحراییِ خودمان بودیم. همهچیز طبیعی به نظر میرسید و این موضوع خودش مسئله عجیبی بود.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: «نوک قرمز» و دوستانش || جوجه اردک زشت
در یکی از روزهای گرم تابستان، اردک خانم در نقطهای دوردست لانهای ساخت تا بتواند بهراحتی روی تخمهایش بخوابد. روزها بهآرامی گذشت.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: کلاغ سیاه و قوی سفید || افسانههای ازوپ
در سرزمینی که پای آدمیزاد به آنجا نرسیده بود، حیوانات زیادی زندگی میکردند. از پرنده و چرنده هرکدام سرشان به کار و زندگی خودشان گرم بود و کسی در فکر این نبود که چطور دیگری را فریب بدهد
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: کلاغ دانا و کوزه آب || افسانههای ازوپ
در بیشهای دور کلاغ پیری زندگی میکرد که سالهای زیادی از عمرش گذشته بود و سرد و گرم روزگار را چشیده بود. کلاغ براثر عمر زیاد تجربیات زیادی به دست آورده بود
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: شکارچی و کبک خودخواه || افسانههای ازوپ
در مرغزاری دور که کمتر پای انسان به آنجا میرسید، کبکِ تنهایی زندگی میکرد که نمیتوانست با دستۀ کبکها -که در آن نزدیکیها زندگی میکردند- همراه شود.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: سگ بخیل || افسانههای ازوپ
در یک مزرعۀ کوچک و سرسبز، گاو و اسبی به خوشی و خوبی زندگی میکردند. این دو دوستِ خوب، باهم در مزرعه کار میکردند و غذا میخوردند و در کنار هم میخوابیدند.
بخوانید