لاکپشتی از عقابی خواست تا به او پرواز بیاموزد. عقاب به او گفت که طبیعت، جسم او را برای پرواز نساخته است؛
بخوانیدClassic Layout
قصههای ازوپ: چرا بالابلندان سادهلوحاند؟ | این هم برای قدبلندها!
پسازآنکه زئوس انسان را آفرید، به هرمس گفت تا به جسم آنان هوش و خرد بیفزاید.
بخوانیدقصههای ازوپ: کشتۀ محبت || محبت زیادی، مضر است!
میگویند میمونها دوقلو میزایند؛ اما فقط به یکی از آنها توجه میکنند. آنها به بچۀ موردعلاقۀ خود با مهر و محبت غذا میدهند.
بخوانیدقصههای ازوپ: بهترین شیوۀ دفاع || به دشمن اجازۀ نفس کشیدن نده
ماری از اینکه مردم او را لگد میکردند به زئوس شکایت کرد.
بخوانیدقصههای ازوپ: دشمن خونی || دعوا و اختلاف را کنار بگذارید
ماری خود را به کودکی روستایی رساند و او را با نیش زهرآلود خود کشت. پدر کودک که از این جسارت مار خشمگین شده بود...
بخوانیدقصههای ازوپ: دروغ شاخدار || دروغ آدم را رسوا میکند
مسافران دریا برای وقتگذرانی در طی سفر، اغلب سگهای دستآموز مالتی یا میمون با خود به کشتی میبردند. یکبار یکی از مسافران با خود میمونی به کشتی میبرد.
بخوانیدقصههای ازوپ: لاکِ لاکپشت چگونه به پشت او چسبید؟ || خونه خوبه!
زئوس تمام جانوران را به میهمانی ازدواجش دعوت کرد؛ اما از میان آنها فقط لاکپشت به میهمانی نیامد.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: غریزۀ تقلید | برای اقدام باید دانش و مهارت داشت
میمونی روی شاخه درختی بلند نشسته بود و ماهیگیرانی را که در رودخانه تور میانداختند، تماشا میکرد. وقتی ماهیگیرها دست از کار کشیدند و برای خوردن غذا کمی از تورشان فاصله گرفتند
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: اتحاد علیه دشمن مشترک || فریب جنگ زرگری را نخور
ماری و راسویی بهجای کشتن موش که عادت دیرینۀ هردو بود، به جان هم افتادند. موشها که آن دو را مشغول دعوا دیدند، از سوراخهایشان بیرون آمدند
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: دو بار ناتوان || ادعای پوچ نداشته باش
موش کوری به مادر خود گفت که او چیزهایی را میتواند ببیند که موش کورهای دیگر نمیتوانند ببینند.
بخوانید