ردی در آب رودخانهای ماهی میگرفت. او پسازآنکه تور خود را از اینسو تا آنسوی رود پخش کرد، سنگی را به ریسمانی بست.
بخوانیدClassic Layout
قصههای ازوپ: ای سستعهد، تو را زن نامیدهاند! || تفاوت عشق و بیوفایی
سالها پیش، در شهر اِفِسوس زنی همسر خود را از دست داد. زن آنقدر شوهرش را دوست داشت که هیچچیز نمیتوانست او را از کنار تابوت همسرش دور کند.
بخوانیدقصههای ازوپ: چون غَرَض آمد، هنر پوشیده شد || قاضی باید عادل باشد
اشرافزادهای ثروتمند که قصد داشت نمایشی برپا کند، برای کسی که نمایش خوبی اجرا کند جایزهای تعیین کرد.
بخوانیدقصههای ازوپ: بزدلِ لافزن || شجاعت به مقاومت است، نه لاف و گزاف
دو سرباز به راهزنی برخوردند. یکی از سربازها از ترس گریخت؛ اما دیگری در کمال شجاعت ایستاد و از خود دفاع کرد. وقتی راهزن نابکار مغلوب شد، سرباز فراری برگشت
بخوانیدقصههای ازوپ: معمای وصیتنامه | مال و ثروت باید به دست اهلش بیفتد
مردی مُرد و سه دختر از خود باقی گذاشت. یکی از آن سه، چنان زیبا بود که با چشمان خود همه را اسیر خود میکرد. دیگری کشاورزی خانهدار و پشمریسی چیرهدست بود؛
بخوانیدقصههای ازوپ: کچل فیلسوف || دیگران را مسخره نکن!
روزی کچلی کلاهگیس بر سر، سوار اسب بود. ناگهان بادی وزید و کلاهگیس او را به زمین انداخت. در این هنگام کسانی که شاهد ماجرا بودند قاهقاه خندیدند.
بخوانیدقصههای ازوپ: تجربۀ تلخ || سفر خوب است؛ اما هزینه دارد!
شبانی به هنگام چرای گوسفندان خود در ساحل دریا چشمش به آبهای آرام آن افتاد و تصمیم گرفت با سفری دریایی دست به تجارت بزند.
بخوانیدقصههای ازوپ: چوپان دروغگو || شایعه، پس از مدتی تکراری میشود
شبانی، شیفتۀ سربهسر دیگران گذاشتن بود. او گوسفندانش را به کمی دورتر از روستا میبرد و بعد فریاد میکشید که گرگها به گلهاش حمله کردهاند و از روستاییان کمک میخواست.
بخوانیدقصههای ازوپ: دوستان واقعی || یافتن دوست واقعی کار آسانی نیست!
کلمۀ دوستی اغلب از لبان آدمیان شنیده میشود؛ اما دوستان وفادار بسیار نادرند. سقراط، مردی که اگر در شهرتش شریک بودم، با جانودل در سرنوشتش نیز سهیم میشدم؛
بخوانیدقصههای ازوپ: عادت || انسان، به سختیهای زندگی هم عادت می کند!
مردی ثروتمند به همسایگی مردی دَبّاغ نقلمکان کرد. مرد ثروتمند که تاب تحمل بوی ناخوشایند پوستهای دباغی را نداشت، مرتب از دباغ میخواست به جای دیگری برود؛
بخوانید