مردی پس از سفری طولانی، کنار دهانۀ چاهی دراز کشید و به خواب رفت. چیزی به سقوط مرد در چاه نمانده بود که «بخت» ظاهر شد و او را از خواب بیدار کرد.
بخوانیدClassic Layout
قصه آموزنده ازوپ: تأمل جایز نیست || قسم دروغ نخور!
مردی که یکی از دوستانش به او اعتماد کرده و مقداری پول به او سپرده بود، وسوسه شد تا آن را پس ندهد. دوستِ مرد از او خواست تا سوگند بخورد که پولی از او نگرفته است.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: درستی بهترین سیاست است || نجات انسان در صداقت است
تبر مردی -که در ساحل رودخانه هیزم میشکست- از دستش رها شد و به داخل آب افتاد. ازآنجاکه کاری از دست مرد برنمیآمد، کنار رودخانه نشست و گریه را سر داد.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: جای تکامل || هیچکس کامل و بیعیب نیست!
زئوس، یک گاو نر، پرومِته یک انسان و آتِنا یک خانه ساختند. سپس برای داوری در مورد عیب و نقص کارشان، موموس را انتخاب کردند.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: مفت و مجانی || مغرور و ازخودراضی نباش!
هِرمِس که دلش میخواهد از ارزش خود نزد انسانها باخبر شود، لباس مبدل میپوشد و به کارگاه مجسمهسازی میرود.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: گاری خباثت || شُهرت بد سالها روی انسان میماند
روزی، روزگاری هِرمِس گاریای پر از دروغ و شرارت و نیرنگ را به گوشه و کنار جهان میبرد و اندکاندک آن را در میان کشورهای گوناگون، پخش میکرد.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: دعایی که بهسرعت مستجاب شد || دعاهای خوب کنید!
گاوچرانی به هنگام چراندن گاوها، گوسالهای را در مَرغزار گم کرد. گاوچران نذر کرد که اگر دزدِ گوسالۀ خود را بیاید، بزغالهای برای زئوس قربانی کند.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: چه طُرفه موجودی است آدمی! || از خدا تشکر کن!
آوردهاند که زئوس، جانوران را در برابر چشمان انسان میساخت و آنها را با تواناییهای گوناگون از زور گرفته تا سرعتِ دویدن و پریدن، مجهز میکرد.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: جز امید چیزی نماند || آخرین چاره، امید است
زئوس تمام خوبیهای زندگی را درون سبویی ریخت، درِ سبو را بست و آن را به مردی مطمئن سپرد. مرد که کنجکاوی امانش را بریده بود، برای اطلاع ازآنچه درون سبو بود، درِ سبو را گشود.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: تو را چه به قضاوت || زود قضاوت نکنیم!
مردی، کشتیِ شکستهای دید، دستهایش را به آسمان بلند کرد و به بیدادگری خدایان اعتراض کرد.
بخوانید