Classic Layout

یادداشت-های بی تعارف-مدیر-سایت-قصه-و-داستان-کودکانه-ایپابفا--

وبگردی امشب! تجربه من از دیجیاتو و شعر نو

می‌گن آدم‌های موفق وقتی سر کارشون هستند، تمام توجهشون متوجه کارشونه و وقت تلف نمی کنند. اما من بعضی وقتها که دارم روی سایت کار می کنم، دوست دارم با تجربۀ سایت‌های دیگه هم آشنا بشم. امروز دوتا سایت رو بررسی کردم . اول به سایت دیجیاتو (www.digiato.com) که در …

بخوانید
فریاد-غول داستان کودکانه

داستان کودکانه: فریاد غول || قصه شب برای کودکان

روزی روزگاری، یک غول گُنده در یک سرزمین دوردست زندگی می‌کرد. او روی قله‌ی کوه مرتفع، یک غار بزرگ را خانه‌ی خودش کرده بود. او تخت خواب، میز و صندلی‌هایش را از تنه‌ی درخت درست کرده بود و وقتی می‌خواست آب بخورد، وان حمام را پر از آب می‌کرد و آن را با دو سه تا هورت سَر می‌کشید.

بخوانید
سرباز-شکلاتی داستان کودکانه

داستان کودکانه: سرباز شکلاتی || قصه شب برای کودکان

توی ویترین یک مغازه‌ی شیرینی فروشی، یک سرباز شکلاتی بود. او گوش‌های شکلاتی، ابروهای شکلاتی و سبیل‌های تابدار شکلاتی داشت که خیلی هم به آن‌ها می‌نازید. ولی بیشتر از همه، لباس براق آلومینیومی‌اش را دوست داشت.

بخوانید
یادداشت-های بی تعارف-مدیر-سایت-قصه-و-داستان-کودکانه-ایپابفا--

رفته بودم بلاگفا…

یه یادداشت بی‌تعارف دیگه… رفته بودم بلاگفا… ببینم مردم هنوز دنبال وبلاگن یا نه! چندتا کانال خاطره پیدا کردم. از همینها که طرف میشینه هر روز و هر شب حرفهای دلشو می نویسه و خیلی هم پابند آداب و رسوم نوشتن نیست. از همین جریان‌های سیال ذهن، شبیه اولیسس و …

بخوانید
داستان کودکانه: گل نرگسِ سرخ || قصه شب برای کودکان 1

داستان کودکانه: گل نرگسِ سرخ || قصه شب برای کودکان

اوایل بهار بود. گل‌های نرگس زرد به خورشید خیره می‌شدند و از گرمای آن لذت می‌بردند. آن‌ها آرام‌آرام گلبرگ‌های طلایی خود را باز می‌کردند تا شیپورک‌های زردشان با وزش نسیم به رقص درآیند.

بخوانید
داستان-کودکانه-لوسی-و-درِ-سبز-(7)-

داستان کودکانه: لوسی و درِ سبز || قصه شب برای کودکان

لوسیِ جن‌گیر، در یک خانه‌ی معمولی، در خیابانی معمولی و در یک شهر معمولی زندگی می‌کرد. پشت خانه‌ی لوسی یک حیاط معمولی، با گل‌های معمولی و یک راه معمولی بود؛ اما در آخر راه، در انتهای حیاط، یک درخت بود که اصلاً معمولی نبود!

بخوانید
داستان کودکانه: جوجه اردک زشت || قصه شب برای کودکان 2

داستان کودکانه: جوجه اردک زشت || قصه شب برای کودکان

روزی روزگاری، اردکی بود که شش تا تخم گذاشته بود. یک روز داخل لانه‌اش را نگاه کرد. با تعجب دید در کنار شش تخم کوچولوی خودش، یک تخم دیگر هم هست که خیلی بزرگ‌تر از بقیه است. اردک با خود گفت: «خیلی عجیبه!» و رفت و روی تخم‌ها خوابید.

بخوانید